ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار| امین منصوری
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2
من را امين منصوري مي نامند به خاطر ديوانگيم
نيمي از عمرم مسخره ام كردند و نيمي ديگر تحسينم ...


مدرس دانشگاه های تهران و کرج علمی کاربردی- آزاد - کلاسهای آزاد سوره - جهاد
استاد راهنمای عملی و نظری 28 پایان نامه در رشته های نقاشی ، گرافیک ، تصویر سازی و هنرهای ایرانی
برگزاری 10 نمایشگاه انفرادی ملبورن ، تهران ، اصفهان
برگزاری بیش از 70 نمایشگاه گروهی موزه هنرهای ایرانی بیروت موزه هنرهای معاصر تهران موزه هنرهای معاصر اصفهان موزه هنرهای معاصر قزوین نمایشگاه بین المللی تهران و اکثر گالری های معتبر تهران
برگزاری 4 وورک شاپ نقاشی تهران طراحی صحنه و نور برای 12 تئاتر
مدیریت بخش گرافیک مجله ایران اتومبیل و سخن ملت سال 86 و 87
فــ ـــروغ یکـ ـــ زن بـــ ــود ،


زمانیـ ــ کــــ ِ


زن
بــ ـودن سختـ ــ بــ ـود ...
نمی دانم آنکس که می رود
می برد یا
آن کس که می ماند؟
خیالم جمع نمی شود
نمی دانم این منم که می روم و توئی که می مانی
یا این توئی که می روی و منم که می مانم؟
به خدا
این همه سوال بی جواب در این چمدان جا نمی شود
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
که بود؟که نبود؟
که هست؟که نیست؟
شاید اگر اینجا هستم آنجا نیستم و
اگر آنجا ، اینجا
چه دردی دارد بازی کم و زیاد کردن حروف از کلمات
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
این همه من ، تو ، ما
این همه
در چمدانم جا نمی شود
روی امواج زندگی دراز می کشم و
با آسمان نگاه میکنم.
می دانم
هرکجا که بروم
آسمان همینقدر زیباست
هر چقدر می خواهی ضعیف باش ، بالاخره صفحه درد را ورق می زنی
آنگاه با خود تنها م نشینی و می بینی ،
تنها کسی که آمده با هم سیـ ـگاری دود کنید و گپی بزنید ، خودت هستی
انسان ها ، حتی آنهایی که عاشقشان هستیم ، هیچ نیستند
هیچ نیستند ، جز آن چیزی که ما در ذهنمان از آنها می سازیم
تو ، او را ، بزرگ و هنرمندانه ساختی و عاشق ساخته خویش شدی
تو اشتباه نکری که دیگران را بزرگ ساختی زیرا که بزرگان بزرگ می بینند و بزرگ می سازند
اشتباه تو این بود آنقدر در ساختن او وقت گذاشتی که ساختن خود را فراموش کردی
برخیز و خود را چنان بساز که بتوانی عاشق خودت شوی
مطمئن باش تازه آنگاه که توانستی از درون عاشق خودت باشی و بمانی ، می توانی عاشق دیگری شوی...
یکی بود ، یکی نبود
روزی از روزها ، شبی از شب ها
من با چشمانم تو را دیدم
آن همه انحنا و سایه و تحیل ندیدنم
چاره ای نبود ...........

زمین
محو می شود

زمان محو می شود

آسمان
محو می شود

من و تو
درون هم محو می شویم

آنگاه بهشت معنی می شود...

بهــــشت

تـــلخی وودکا ست

و آغوشـــت

مستی بعد از آن


خـــدا شاهد است

که مــن

بدون تلخــی

مستم

مستم

مستم

حرکت و احــــساس
راه بهــــشت از انحـــنا می گذرد
مقصــدی در کار نیستـــــــــ
بهــشت پیمودن مسیــــر اســـــــت !
زندگی
زندگی کردن
احساس زنده بودن را
از تو آموختم
چرا
بی تو زنده ماندن را نیاموختم؟
آدما هر کی مثل خودشون نباشه


بهش میگن دیوونه
صفحات: 1 2