ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان ترسناک [3]
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
شخصی تعریف میکرد :من برای نماز صبح بلند شدم نماز خواندم و در حالت خواب وبیداری بودم که خواهرم با چادری سیاه و موهای به هم ریخته جلوی من ایستاده بود . و آمد کنار من خوابید بدنش کاملا گرم بود ومن از شدت خستگی نمیتوانستم بگم برو سر جایت بخواب یهو دیدم خواهرم سر جایش خوابیده ولی آن جنی که شبیه خواهرم خودش را کرده بود هنوز کنار من بود . من سریع چشم هایش را بستم و سه بار بسم الله گفتم و چند سوره خواندم چشم هایم را باز کردم دیدم تا نیست .



شبی دایی من می خواست از روستای سنگان به روستای عشایر نشینی به نام اسپتک برود در مسیر با پیرزنی مواجه شد که شبیه یکی از اقوام نزدیک ما بود آن پیرزن با دایی من به سمت روستای اسپتک حرکت میکنند ودر راهدرمورد موضوعات مختلفی صحبت میکنند و وقتی که به نزدیک روستا میرسند و نور فانوس ها را میبینند آن پیر زن می ایستد و دایی من به او میگوید بیا برویم نه و وقتی صورت خود را بر میگرداند که آن پیرزن غیب شده است دایی من متوجه شد آن پیرزن جن بوده است و تا روستا فرار کرد.


روزی یک نفر تعریف می کرد در روستا من و خواهرم ودختر عمه ام داشتیم میرفتیم به خانه ی مادربزرگم در انتهای راه در کنار زمین خشکی یک پیرزن خمیده پشت دیدیم که در تاریکی بود آن زن پیر اصلا تکان نمی خورد و عصایی هم داشت من یک سنگ به طرفش پرت کردم اما سنگ جلوی پیرزن افتاد. من میخواستم بروم نزدیک آن ولی خواهرم نگذاشت ما هر چه از او میپرسیدیم اسم تو کیست اصلا جواب نمیداد ما کمی که از آنجادور شدیم من دوباره باز گشتم و دیدم که آنجا نیست...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
maramaramara
وووووویییییییییی
چه وحشتناک مخصوصا اولیعxcvb
مثل اینکه امشب باید مراسم شب بیداری راه بندازمxcvb
خیلی جالب بود.....ممنونمmara