ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ترس را حس کنید!
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
از پله ها پایین آمدم...
سعی می کردم به خودم بقبولانم که اون موجود واقعی نبود...
و تنها زاءیده خیال من بود...
اما نمی توانستم این کار را بکنم...
چون آنجا بودم و دیدم که او واقعی بود...
انگار از دنیای مردگان برگشته بود...
اسکلتی پوشیده از خون داشت که ردایی سیاه آن را پوشانده بود...
و چشمانی به تاریکی شب...
او خود خود اهریمن بود...
به سرعت از پله ها پایین آمدم...
به کارهایی که تا الان انجام داده بودم فکر می کردم...
به علاقه ام به جن و شبح فکر می کردم...
و الان تنها نظری که درباره این قضایا داشتم...
تنها یک کلمه بود...
بقا...
بعد از اینکه به طبقه پایین رسیدم...
ناگهان صورت آن اهریمن را دیدم...
تنها چیزی که می شد در چشمانش دید...
مرگ بود...
قبل از آن که بتوانم کاری انجام دهم...
قلبم از سینه درآورده شد...
و من مردم!!!
تنها چیزی که از زمان مردنم یادم می آمد...
سخنان آن اهریمن بود که می گفت...
(این سزای کسی است که در کار اشباح دخالت می کند.)