ایران رمان

نسخه‌ی کامل: شبی در دامان ترس
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
روی چمن های خیس دراز کشید ه بودم داشتم از بین درخت های سر به فلک کشیده ی جنگل به اسمون پر ستاره نگاه میکردم.
انسان همین موقع هاست که به عظمت پروردگارش پی میبره ، درست همون موقع که داری به یه غنچه ی گل یا هر چیز دیگه نگاه میکنی اگر یه لحظه به این فکر کنی
که این موجود لطیف چگونه به وجود اومده هیچ وقت از پرستیدن خالقش خسته نمیشی .
همین طور که خیره به اسمان بودم احساس کردم که یکی کنارم دراز کشید ، ظربان قلبم رفته رفته بالا تر میرفت،،یعنی کی میتونه باشه این موقع شب؟
با یه تصمیم انی سریع سرمو بر گردوندم ولی با چیزی که دیدم همون جور خشکم زد .این دیگه چه موجودیه خدایا؟بیشترین چیزی که توی صورتش جلب توجه میکرد چشماش بود قرمز قرمز انگار یه کاسه خون ریختی توی چشماش....
صورتش به قدری سیاه بود که حتی لب هاش معلوم نبود ویه لباس سر تاپا مشکی تنش بود خیلی ترسیده بودم قلبم به شدت میزد.
دیگه وقتی برای فکر کردن نمونده داشت کم کم بهم نزدیک میشد،خیلی سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن
بعد از یه مدت حس کردم که کسی دنبالم نیست.
همون طور که میدویدم برای یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم ولی کسی نبود،،،،،همون موقع محکم به یه جسم سفت برخورد کردم .
سرمو بلند کردم خودش بود ،،،خودمو با دستام عقب عقب میکشیدم و اون هر لحظه نزدیک تر میشد .یهووو ذهنم یه جرقع زد ، اررررره خودشه باید همین کارو بکنم .سریع چاقو رو از توی جیبم در اوردم و فرو کردم توی قلبش ارووم ارووم افتاد روی زمین ، رفتم بالای سرش اروم دستم و کشیدم روی صورتش ، حس کردم یه چیزی زیر دستم لغزید این دفعه محکم تر دستمو کشیدم و اون چیزی که روی صورتش بود افتااااد ،،،،،
وااااای خدایا دارم چی میبینم اینکه برادرم محمده.......