ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه آزار
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.





"آزار"
هيچ كس نمي داند به سر"زينت"چه آمد كه اين طور در به در و بي خانمان شد! اول شوهرش سرش هوو آورد وبهانه كرد كه:"زنم پاك ديوانه ست!شب ها خواب نداره! تا صبح وِر وِر مي كنه" . بعد كه پسرك ده ساله شان،ناگهان مريض شد ومُرد، شوهرش طلاقش داد مي گفت:






"پسر بي گناهم از دست كاراي مادرش دق كرده!"
زينت آواره كوچه پس كوچه هاي شهر شد.ولي هميشه در كوچه ي بچه گي اش پرسه مي زد وهميشه زير لب چيزي تكرار مي كرد:" صدا مياد.مي شنوين؟من ديوونه نيستم!صدا مياد"...
...زينت را از بچه گي هايم مي شناختم.دختر"حاج صادق"،همسايه ي ديوار به ديوار خانه مادر جان بود.از وقتي يادم مي آيد كه دختر جوان و شّري بود. مادرجان- خدابيامرز- چندبار مرا فرستاد دم در خانه شان تا با او حرف بزنم.
پيرزن،نابينا بود وتنها؛روز وشبش به عبادت و استغفار ودعا مي گذشت. حاضر نبود وبال گردن بچه هاشود! آن روزها،وقتي به ديدنش مي رفتيم، برايم از ترس هايش مي گفت.از صداهايي كه نيمه شب ها يا ظهرها،-بي موقع- آزارش مي دادند. از به ديوار كوبيدن هاي دختر همسايه وقهقهه هايي كه بعد از ترساندن پيرزن،به هوا مي رفت...
يكي دو بار رفتم در خانه "مش صادق"؛ زينت، تامرامي ديد،بلند وبي هيچ ابائي مي خنديد كه:" هي،ننه ت چطوره؟بيچاره زنه ديوونه!..."
مي گفتم:"زينت خانم،اگه ميشه دارِ قالي ت رو به ديوارننه م تكيه نده! اون از صداي تُپ تُپ خواب نداره..." فردا،بهتركه نمي شد هيچ،اوضاع بدتر هم شده بود. حالا از عمد وشديدتر،به ديوار مي كوبيد يا آهنگ ضبطش آن قدر بلند مي شد كه خلوت پيرزن را بر هم مي زد و...
صداي مادرجان به نصيحت وبعضي وقتها - كه خيلي ترسيده بود- به نفرين بلند مي شد و...زينت، كه با اين كار سال ها خنديده بود و دوستانش را خندانده بود، همه جا از "ديوانه"بودن پيرزنِِ همسايه وحرف هايش سخن هامي گفت ومسخره مي كرد...
... آخرش هم هيچ كس نفهميد،زينت چرا ديوانه ي كوچه هاي كودكي اش شد؟!كاش ديشب در خواب از مادر جان،پرسيده بودم...

.
.
.
باتشکر از مادر عزیزم که این داستان را نوشت...

م. احمدي بجستاني