ایران رمان

نسخه‌ی کامل: شبح زیر چادر
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
شب از نيمه گذشته و ماه در آسمان غايبابرهاي پراكنده اي آسمان را پوشانده بوددر كوچه پس كوچه هاي يكي از محله هاي جنوب شهرزني با چادري سياه به ديوار كوچه تكيه زده بودلحظاتي گدشت در چوبي خانه اي كه كنارش بود باز شدو يك پيرزن هراسان بيرون آمدبا ديدن زن جوان سري تكان داد و گفت: بيا توتا همسايه ها نيديدن...زن كشان كشان وارد خانه شد و در حاليكه از درد مثل كرم بخودش ميپيچيدناله ميكرد...!!! پيرزن زير كتف زن را گرفتو در حاليكه با نگراني به درو ديوار نگاه ميكرداورا داخل اتاق برد و تمام پرده ها رو كشيدهمان لحظه صداي جيغ زن و گريه نوزاد تازه متولد شدهدر خانه پيچيد...پيرزن با دستاني خوني پيشاني خيس از عرقرا پاك كرد و در حالي كه اشك ميريخت كسي را صدا زددختر جواني از راه رسيد در حالي كه ترسيده بود گفت:مرده....آبجي رحيمه مرد...پيرزن شانه دخترك رو گرفت و گفت:خوب گوش كن چي ميگمتو كه نميخواي ابرومون تو محل برهاين بچه هم حروم زاده شدهمعلوم نيست كدوم ديو...پدرشهاگه همسايه ها بفهمن ديگه با چه رويي ختم قرآن بگيرمهمينجا توي باغچه آبجيتو خاك ميكنيمولي حواست باشه مبادا به كسي چيزي بگيدخترك كه به هق هق افتاده بود گفت: پس اون چي ؟پيرزن نفس عميقي كشيد و گفت: ادم خير زياده همين امشبميزاريمش در يك خونه آقا ماشا اله اينا ...سكينه خانمبچه دار نميشه و آرزوش يه بچه اس... مطمئنم نگهش ميدارندم دماي سحر بود دخترك چادرش رو به سر كردو بچه رو بغچه پيچ برد و جلوي خانه همسايه گذاشتآرام در زد و بدو بدو از آنجا دور شد....30 سال بعد: همان محله ...خانه آقا ماشااله...دختر جواني كه لباس عروس بتن داشت خندان از پله ها بالا رفتو دوستش در حاليكه سر بسرش ميزاشت ميگفت:مريم راستشو بگو داشتي با آقا داماد صحبت ميكرديمريم هم در حالي كه ميخنديد گفت: به تو چهداخل اتاق رفت و در و قفل كردجلوي آينه ايستاد و خودش را با لباس عروسوارانداز كرد لبخندي از خوشحالي زددوستش كه سمانه نام داشت مدام پشت در سر و صدا ميكردمريم بدون توجه به اون جلوي آينه نشست و به خودش گفت:چيه؟ چرا هول شدي؟؟؟ ديدي بالاخره گيرش آوردي...چشمانش رو بست يكدفعه لبخند روي لباش خشك شددر يك ثانيه يك چهره غرق خون وشبح شكل رو كهچادر سياه و بلندي به سر داشت ديد...جيغ كوتاهي كشيد و چشمانش رو باز كردبه نفس نفس افتاده بودهراسان برگشت و پشت سرش رو نگاه كرداز پنجره باد مي وزيد و باعث ميشد پرده ها تكان بخورهدر همين حال موبايلش بلند زنگ خورد كه باعث شد از جا بپرهبا ديدن تصوير نامزدش نفس عميقي كشيد و گوشي رو برداشت...سلام پس كي مياي؟ باشه منتظرتم ...دوست دارم ...خدافظگوشي را سر جايش گذاشت و در رو بازكرديكدفعه دوستش سمانه مثل جن زده ها پريد جلوشمريم با دلخوري مثل بچه ها دنبالش كردطبقه پايين آقا ماشااله و خانومش سكينه خانومخندان نظارگر اينها شده بودندتا اينكه در باز شد و منوچهر پسرخاله مريم با خانوادش وارد شدآذرخانوم مادر منوچهر با روي باز صورت سكينه خانوم رو بوسيد و تبريك گفتاما منوچهر با دلخوري به گوشه اي رفت و ماتم گرفته مريم رو زير چشمي نگاه ميكردمنوچهر از بچگي عاشق مريم بود اما مريم هميشه اونو به چشم برادرش دوست داشتساعتها در گذر زمان بودند ...موقع شام كه رسيد آقا داماد كه محمود نام داشت از راه رسيدپسري با موهاي جو گندمي و قدي متوسط با كت و شلوار مشكي يكدستاو كه از قضاياي منوچهر و مريم خبر داشت حتي با منوچهر دست هم ندادو نرسيده به پيش مريم رفت...آنها مشغول آماده كردن سور و سات عروسي بودندفردا شب در حياط همان خانه جشن عروسي آنها بودساعاتي ديگر گذشت و همه آماده استراحت و خواب شدندمريم از محمود خداحافظي كرد و به اتاقش برگشتو زودتر از آنكه فكرشو كنه به خواب رفتمنوچهر از ناراحتي خوابش نميبرد و كنار حوض نيلي رنگداخل حياط بزرگ نشسته بود و به مرور خاطرات دوران كودكي اش با مريم ميپرداختهمان لحظه كابوس مريم شروع شد..همان شبح چادر به سر و خونين بار ديگربه سراغش آمد مريم خيس عرق شده بود و ميلرزيداو هر لحظه نزديك و نزديكتر ميشد تا حدي كه مريم بخوبي صورت جسد گونه اش را ديدشبح دستش رو از زير چادر بيرون آورد و بشكل عجيبي اورا سمت خودش كشيدمريم در بين خواب و بيداري ناخواسته از جا بلند شد و بي اختيار به سمت پنجرهحركت كرد ، همان لحظه منوچهر از پنجره مريم رو ديد كه در خواب با چهره اي پريشونشده داشت راه ميرفت..بدو بدو به داخل خونه رفت و پله ها رو طي كرد ..از شانسش در قفل نشده بود ...مريم پنجره رو باز كرده و ناخواسته داشت بيرون ميپريدكه منوچهر از راه رسيد و اورا گرفت و هر دو داخل اتاق افتادندمريم كه تازه از خواب پريده بود با ديدن منوچهر جيغ كشيدمنوچهر هم سعي در آرام كردنش داشت كه محمود هراسان از راه رسيد!با تصويري كه روبرويش بود ، مريم با رنگي پريده افتاده كف اتاقو منوچهرم بالاي سرش بدون هيچ حرفي بسمت منوچهر حمله ور شدو مشت محكمي به صورتش كوبيد ...از سر و صدايي كه بوجود آمدباقي اهالي خانه هم از راه رسيدند و آنها رو سوا كردند ...آقا ماشااله با عصبانيت گفت: يكي بگه اينجا چه خبره؟؟؟همين كه منوچهر اومد حرفي بزنه ..محمود با دلخوري گفت: نصفه شبيبا پررويي اومده اتاق زن من بزور ميخواست بهش تجاوز كنه...آقا ماشاله نگاهي به منوچهر و سپس نگاهي به مريم كرد و گفت:راست ميگه بابا؟؟؟؟؟مريم كه هنوز نفس نفس ميزد گفت:من هيچي نميدونم ...داشتم كابوس ميديدم اصلا نميدونم چرا از تختم بيرون بودموقتي هم بهوش اومدم منوچهرو ديدم...منوچهر تند تند گفت: بخدا اشتباه ميكنيد اون نزديك بود از پنجره بيرون بپرهخدا ميدونه اگه نرسيده بودم چي بسرش اومده بود...محمود كه ميخواست يبار ديگه بستمش حمله كنه توسط سايرين مهار شد و گفت:دروغگوي كثيف راستشو بگو...عوضياينبار منوچهر از جا بلند شد و داد زد: اون تورو نميخوادبزور كه نميتوني باهاش عروسي كنياون اينقدر ناراحته و از تو بدش مياد كه ميخواست خودشو بكشه!!!!مريم كه ديگه زده بود زير گريه ناله كنان گفت: بس كنيد....اين چرت و پرتا چيهمن عاشق محمودم...منوچهر خفه شو...آذر خانوم مادر منوچهر با دلخوري گفت: منوچهر پاشو بريمسپس رو به سكينه خانوم كرد و گفت: آبجي از اول هم گفتماومدن ما به اين عروسي اشتباهه... ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نميشيمهر سه با دلخوري آنجا رو ترك كردند و سكينه خانوم هم در حالي كهاز تأسف سر تكان ميداد ميگفت: اقلا ميذاشتين صبح شه بعد ميرفتين آبجيدر با صداي بلندي به هم كوبيده شد و سكوت بار ديگه فضاي خانه رو در بر گرفتفرداي آنروز روز پر جنب و جوشي بود ...همه خانه رو چراغاني كردند و كلي ميز و صندليداخلش چيدند مريم كه كمي حالش بهتر شده بود هم گوشه اتاق نشسته بود با سمانه صحبت ميكردسمانه با كنجاوي پرسيد: واقعا منوچهر ميخواد بهت تجاوز كنهمريم سرشو پايين انداخت و گفت: نميدونم ....از اون بعيده كه همچين كاري بخواد بكنهسمانه با فضولي گفت: اتفاقا برعكس ديروز همش داشت نگاهت ميكردكاملا معلوم بود كه به آقا محمود حسوديش ميشهمريم لبهايش رو پيچوند و با حرس گفت: خواهش ميكنم بس كن...سمانه هم ابرو بالا انداخت و گفت: خدا ميدونه و به بحثش خاتمه دادآنروز غروب خيلي زود از راه رسيدمريم كه با آرايش زيباتر به نظر ميرسيدبا غرور جلوي سمانه قدم ميزدمهمانها همه از راه رسيده بودند و حياط كاملا پر شده بودچندين نفر هم مشغول ساز زدن و آواز خواندن بودندمريم با دسته گلي كه در دستش بود منتظر محمود ايستاده بودكه يكدفعه احساس كرد چيز سياه رنگي از پشت سرش با سرعت رد شدسريعا سرش رو برگردوند اما اثري از كسي نبودهمين كه دوباره برگشت سمانه رو ديد كه با خوشحالي از در وارد شدو در حاليكه كل ميكشيد گفت: مژده بده كه آقا داماد اومددر بين سرو صداي دست زدن همراهان و بوي اسفند محمود با كت و شلوارنوع و موهاي آب شونه شده از در وارد شد و دست مريمو گرفت و به سمت خونه راه افتادنديك كوچه فاصله داشتند تا به آنجا دورشون رو خانواده چند نفر از اهالي پر كرده بودنددر همان لحظه مريم احساس كرد كه نميتواند حركت كنه و وقتي برگشتزبانش از ترس بند آمد ....همان شبح سياه پوش با دستان خونينشته لباس عروس رو گرفته و نگه داشته بود وبا زوري وصف نشدنياورا به دنبال خود كشيد..مريم كه در ميان جمعيت گويي گمشده بودحتي صدايش هم در نيامد ...محمود هم اينقدر مشغول ماچ و بوسه با اهاليكه براي تبريك آمده بودند بود حواسش به مريم نبود...شبح او را ده قدم به عقب كشيد تا جلوي يك خانه بسيار قديمي كه درش هم باز بود كشيدصاحب آن خانه پيرزني به نام مژگان خانوم بود كه خيلي زن ساكت و گوشه گيري بودمعمولا با زنهاي همسايه دمخور نبود و با كسي حرف نميزد...شبح مريم را با خودش به داخل خانه كشاند و در با صداي مهيبي بسته شدهمان لحظه محمود به خودش آمد و ديد اثري از مريم نيستهمان لحظه منوچهر سوار بر موتور سر كوچه پشت ماشيني پنهان ماندتا شايد براي آخرين بار مريم رو ببينه ...محمود از زنها جوياي مريم بود اما عجيب اينكه هيچكدام اورا نديده بودند...شبح كشان كشان مريم رو به زير يك درخت تنومند كه مملو از خاك بود بردخانه حالت ويران شكلي داشت...مريم بي اختيار با دستانش شروع به كندن خاك كردهرقدر كه بيشتر ميكند دستانش زخم و سپس خونين ميشدندتا اينكه لحظاتي بعد با ديدن جسدي پوسيده و خونين جيغ بلندي كشيد كه همه اهاليرو باخبر كرد شبح با دستانش گلوي مريم رو فشرد تا جايي كه كمي خون از دهانمريم بيرون روي صورت جسد پاشيد همان لحظه محمود و چند نفر از اهالي توي كوچهحيران دنبال مريم بودند...منوچهر هم كه از ديدن اين صحنه دستپاچه شده بودهراسان از موتور پايين پريد و به دنبال صدا رفت...مريم به سلفه افتاده و شبح در حال خفه كردن او بود...و زير لب با صدايي روح گونه گفت: بايد پيش خودم برگردينميزارم تورو از من بگيرن.....همان موقع پيرزن صاحب خانه كليد رو چرخاند و وارد شداو فقط مريم رو ميديد كه گويي فرد نامرئي سعي به خفه كردنش داشتبا آخرين تواني كه داشت فرياد زد: آبجي ولش كن..بزار برهشبح كه گويي خشكش زده بود نگاهي به پيرزن انداخت و دستاشو ول كردو آرام آرام در حالي كه بشكلي كه انگار پرواز ميكرد به سمت ساختمانرفت و ناپديد شد...مريم سرفه كنان روي جسد افتاداهالي وارد خانه شدند منوچهر و محمود هردو در محوطه حياط ايستاده بودندچند زني كه جلوتر بودند با ديدن جسد پوسيده اي كه از خاك بيرون زده بودجيغ هاي شديدي كشيدند ...صداي چند نفر از اهالي بلند شد كه يكي به پليس زنگ بزنهمحمود دوان دوان به كنار مريم رفت يكي از زنها آب قند برايش آورد و بزور به خوردش دادمريم كه از حال رفته و رنگ پريده بود مدام ميگفت: اون ميخواست منو بكشه!!!يكهفته بعد مريم داخل بيمارستان بستري بود و پيرزن همه چيز رو به مأموران گفتو نامه اي هم براي مريم فرستاد كه توش همه چيز رو توضيح داده بود....مادرت كتايون خواهر بزرگ من بود او بخاطر خرج من و مادر پيرمونتوي يك فاحشه خونه كار ميكرد تا اينكه ناخواسته تورو حامله شداون شبي كه تو توي حياط بدنيا آمدي اون سر زا رفتو مادرم از ترس اينكه آبرويش توي محل نرهاونو توي حياط خاك كرد و تورا شبانه دم خانه آقا ماشااله گذاشتيم...در طول همان روز جسد را از خاك بيرون آوردند و در بهشت زهرا خاكش كردندبعد از اون شبح هيچوقت ديگه پيدايش نشد....و روحش در گور آرام گرفتمحمود با دسته گل به ملاقات مريم آمد اما بعد از اينكه مريم همه چيز رو بهش گفتبخاطر اينكه حلالزاده نبوده اورا ترك كرد اما منوچهر دلسوزانه كنارش مانديكماه بعد جشن عروسي مريم و منوچهر با شكوه برگزار شد و سالهاي سال كنار هم زندگي كردند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
maramaramara