ایران رمان

نسخه‌ی کامل: نظرسنجی دومین مسابقه داستان کوتاه ؛ موضوع "آزاد"
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
In ThE NaMe Of GoD
سلام و وقت بخیر [عکس: gggm.gif]
امیدوارم حالتون خوب باشه .

خوب مثل اینکه با یکم بد قولی وقت اون رسیده که نظر سنجی داستان کوتاه با موضوع آزاد برگزار بشه ...
قبل از اینکه داستان هارو پست به پست بزارم باید بگم که اگر ... اگر متوجه بشیم یکی از نویسنده ها داستانش و لو داده ... قطعا ... تاکید میکنم قطعا باهاش برخورد میشه !
پس لطفا ... خواهشا رعایت کنید تا خواننده ها با چشم باز انتخاب کنن !


فوانین :
قانون خاصی وجود نداره [عکس: ak.gif]


[عکس: book.jpg]

جوایز :

شکت کنندگان 100 اعتبار و سه برنده اول 200 اعتبار دریافت میکنند ..

موفق و پیروز باشید gggm
،، خیرات ،،
پسرک پس از اینکه کمی خواهر کوچکش را سرگرم‌ کرد دستش را گرفت تا پیش مادرش برگردن د.
مادرشان کمی دورتر سرخاک همسرش نشسته بود و با او دردِ دل میکرد . مدت زیادی از مرگ او
نمی گذشت اما غم فراغ از او برایش خیلی سخت بود . آن دو این چند سال را که کنارهم بودند
را عاشقانه سپری کرده بودند . در نبود همسرش نمیگذاشت کمبود پدرشان را حس کنند اما هرچه
هم تلاش میکرد کمبودمحبت پدر برای بچه هایش حس میشد . خانواده خودش و همسرش در
تمام این چند وقت از او و بچه ها ‌همه جوره حمایت می کردند . اما او دوست نداشت خودش و
فرزندانش سربارِ کسی باشند تا کسی به دید حقارت به آنها نگاه کند . از مستمریی که از بیمه دریافت
میکرد زندگیشان با وجود خانه اجاره ای که داشتند به سختی میگذشت و برای اینکه مدیون کسی
نباشد هر کارِ شرافتمندانه ای که از طرف دوستان و آشنایان بهش پیشنهاد میشد قبول میکرد.
در این بین هر وقت سرِخاک همسرش میرفت هدایایی به اندازه توانش برای شادی روح او خیرات
میکرد . در روزی از روزها به دلیل مشغله کاری ظرف محتویِ خرما را به پسرش سپرد تا به جای او
برای پدرش بین دیگران پخش کند . او که تا آن موقع روح همسرش را در رویا ندیده بود در همان
شبی که توسط پسرش خرماهارا خیرات کرده بود همسرش را در خواب دید که به خاطر هدایایی
که بین مردم پخش کرده بود ازاو بسیار تشکر می کرد و به او گفته بود که تا به حال هدیه ی به
این خوبی از وی دریافت نکرده است. وقتی از خواب بیدار شد از پسرش چگونگی پخش خرما را
پرسید . پسرک نگران شد و از دادنِ پاسخ سرباز زد اما مادر همچنان اصرار میکرد که به او بگوید که خرماهارا به چه کسی داده و چگونه پخش کرده . در این بین پسرک ناراحت شد و شروع به عذرخواهی کرد. مادر با بهت به او نگاهی کرد و از پسرک خواست که اگر راستش به او بگوید از گناهشمیگذرد و او را خواهد بخشید . زن برای اینکه اعتماد پسرش را جلب کند تا واقعیت را بیان کند او را درآغوش کشید صورتش را بوسید ومنتظر جواب پسرک ماند . پسرک گفت : مادر ، من و خواهرم دیروز گرسنه مان بود و من اصلا سرخاک‌ پدرمان نرفتیم بلکه به جای پخش خرما بین دیگران ، ما دوتا تنهایی آنهارا خوردیم . مادر ساکت ماند و چیزی نگفت فقط پسرش بغل کرد و با خوشروییصورتش را غرق بوسه کرد!!


خیانت

چند وقتي ميشد كه با عشقي كه همه ميگويند لذت بخش است زندگي ِ سرشار از اميدم را سپري ميكردم.
چقدر لذت بخش بود با ياري كه عاشقش هستي زندگي كني.
چقد ر لذت بخش بود نگاه كردنه به صفحه ي ف.ب ، و چقدر لذت بخش بود به حس افتخاركردنه بهش برسي و به دماغ عملي و لب پوروتزي و گونه ي بوتاكس شده ش بنازي.
يك عروسك به تمام معنا، همه برايش نظر گذاشته بودند، پسرها حسرتش را ميخوردند.
ولي او فقط مال من بود.فقط مال...
برابر يك ماه بود باهاش رابطه ي دوستي را برقرار كرده بودم، به ياده روزه آشناييمان در محله اي لوكس افتادم كه مابين اين همه آدم مرا انتخاب كرد و فقط با من ماند.
چون 19 ساله و خوش تيپ بودم.چقدرعاشقش بودم.
آن روزِ ميخواستم ببينمش، مدام با ذهنه 19 ساله ي خودم ميگفتم:
چه بپوشم؟ چه نپوشم؟ چه برايش بخرم؟ راستي آخرين بار برايش چه خريدم؟
آهان...!
دستنبد طلا بود.
خدايا...!
چقدر به دستهايش مي آمد، آدم را مسخ ميكرد.
خوب امروز برايش ساعت ميخرم.
آره..!ساعتي از برنز يا نقره.
4 ساعت قبل از قراره مقرر به راه افتادم.
خبردارش نكردم تا به وجد بياد.
ساعت را خريدم و به زيباترين نحو كادو پيچش كردم و دو ساعت زودتر به مكان مقرر رسيدم.
زنگش را جواب دادم، طبق گفته اش نيم ساعت ديگر به مكان ميرسيد و منتظره من ميماند.
نيم ساعت به تندي گذشت و ماشيني مدل بالاتر از ماشينه من آنجا بالاتر از مكاني كه من پارك كرده بودم ايستاد و ياس ِ در ظاهر مال من را پياده كرد.
در حال پياده شدن بوسه اي را بر گونه ي پسركه خوش خيالي مثل من كاشت و پياده شد.
هيچ گاه فراموش نميكنم آن بوسه ي كذايي آن روز كذايي و آن كادوي كذايي را...
رفتم و او را به پسرك هاي بعدي سپردم....
و اين است واقعيت هاي خ مثل خيانت به عبارته عشق هاي امروزي...
بازی روزگار را می بینی چه ها که نمی کند
تا توانایی همه کنارت هستند
ولی همین که افتادی کسی دستت را نمی گیرد حتی نزدیکترین شخص به تو
چه دنیای غریبی است
این دنیای پر از دو رنگی


******
عصا به دست در محوطه قدم می زد و آرام پیش می رفت
محوطه بزرگی که پر بود از درختان بی شمار و بلند
درختانی تنومند و جوان ،آرام قدم نی زد و در افکار خودش غرق بود دنیا برایش رنگ باخته بود
هنوز صدای دکتر زیر گوشش بود:مواظبت باشید حالش خوب نیست...
ولی دکتر هنوز نمی دانست که او خیلی وقت است که مرده الان فقط جسمی در حرکت است.
با یادآوری این غربت و تنهایی اشک مهمان چشمانش شد
خسته شد در گوشه ای روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشست و به در ورودی نگاه کرد
سالها بود که منتظر ام نشان بود ولی دریغ از این همه انتظار
همان طور که به در خیره شده بود صدای دخترکی او را به خود آورد :سلام خانم
سرش را بلند کرد دخترکی زیبا با مو هایی طلایی و چشمان آبی رنگ به او خیره شده بود لبخند تلخی زد و گفت:سلام دخترم
و دستی برسر او کشید دخترک که مهربانی زن را دید گلی را که در دستش بود به او داد و گفت:بفرمایید خانم
گل را از دست دخترک گرفت و بر دستش بوسه زد گفت:دست شما درد نکنه دخترم خب دختر خانم خوشگل اسمت چیه ابنجا چیکار می کنی
دخترک با خنده گفت:اسمم سانازه اومده مادر بزرگ مو ببینم اخه اونم اومده اینجا
اخم هایش در هم رفت یادبچه های خودش افتاد که با چه خفتی او را به خانه سالمندان آوردند خواست حرفی بزند که مادر بزرگ ساناز صدایش کرد و گفت بیا دخترم کجایی
ساناز به سمت مادر بزرگش رفت و گفت:کنار این خانم بودم و با دست به او اشاره کرد
زن لبخند زنان به او نزدیک شد و در کنارش نشست:چرا تنها نشسته ای محترم خانم
محترم نگاهی به هم اطاقی اش انداخت و گفت:گل بانو چرا نگفته بودی نوه ای به این زیبایی داری
گل بانو خنده ای کرد و گفت:اخه خودمم تازه امروز دیدمش
محترم با تعجب نگاهش کرد و خواست حرفی بزند که گل بانو گفت:پسرم چند سالی میشه که رفته بود خارج منم تنها بودم خودم اومدم اینجا
الان بعد از مدتها پسرم برگشته تا منو ببینه اینم نوه مه
و خنده ای از سر شادی سر داد تحمل این خنده ها را نداشت بلند شد و دستی بر سر دخترک کشید و گفت:من برم قدم بزنم
و از آنها دور شد .
حس می کرد نفسش بند آمده قادر به راه رفتن نبود یاد روزی افتاد که اینجا آمد خیلی گریه کرده بود ولی پسر سنگ دلش و دختر سنگ دل ترش به گریه های او توجه نکرده بودند
و او را به خانه غرب اش آورده بودند
سالها بود که از آنها خبری نداشت یعنی دیگر به تلفن هایش هم جواب نمی دادند،همیشه دلتنگ نوه هایش بود بعد از ابنکه ساناز را دید این دلتنگی بیشتر شد
قدم هایش دیگر توان تحملش را نداشتند با زحمت خود را حرکت می داد و در یک لحظه عصا از دستش افتاد و فقط صدای ساناز کوچولو بود که فریاد زد:خانم خانم


*******
صدای خواندن قرآن و فاتحه به گوش می رسید و در قبرستان گور کن خاک را بر روی بدن رنجورش ریخت همه کناری ایستاده بودند و به قبری نگاه می کردند
که الان محترم را در بر گرفته بود فقط صدای گریه گل بانو بود که به گوش می رسید.
فرزندانش حتی برای تشیع پیکر مادرشان نیز نیامدند
و این غربت ابدی شد.
گل نرگس


چشم هایم را آرام آرام باز کردم. نور خورشید به چشمانم می خورد و نمی توانستم درست ببینم . پلک هایم را چندبار باز و بسته کردم. دیگر به نور خورشید عادت کرده بودم به اطرافم نگاهی انداختم پر بود از گل های شقایق و من تنها گل نرگس دشت بودم . گل های شقایق با یکدیگر آرام حرف می زدند و گاهی به من نگاه می کردند در همان لحظه یکی از گل ها به من گفت : تو اینجا جایی نداری اینجا فقط جای گل های شقایق است . لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت :
اما متاسفانه کاری جز تحمل کردنت نمی توانم انجام دهم. خیلی ناراحت شدم با خودم می اندیشیدم می توانم با آن ها دوستان خوبی برای یکدیگر شویم اما حالا می دانم آن ها از من خوششان نمی آید و علاقه ای به دوستی با من ندارند . روزها یکی یکی می گذشتند و آن ها هر روز به متلک گویی به من می پرداختند . خیلی ناراحت و دلگیر بودم از اینکه اینگونه با من رفتار می کنند هر چه هم که بخواهم نسبت به این حرف ها بی توجه باشم اما دز آخر دل شکسته می شوم . یکی از همان روزهای آفتابی خداوند پرنده ای در دل آسمان پدیدار شد نسیم با هر وزشش بال های او را نوازش می کرد . لحظه ای بعد پرنده در کنار من فرود آمد . با لبخند به او خیره شدم لبخندی بر روی لبانش ظاهر شد و گفت : سلام اینجا دشت شقایق هاست ... تو چگونه اینجا رشد کردی؟ گفتم: سلام .. یک روز از روزهای افتابی درست مثل همین روز از دل خاک بیرون آمدم و دیدم که اینجا سبز شده ام من می خواستم با گل های دیگر دوست شوم اما آن ها اصلا دوست نداشتند و ندارند که با من دوست شوند. پرنده لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: اما من دوست دارم دوستی به مهربانی و پاکی تو داشته باشم آیا حاضری این بنده ی حقیر را خوش حال کنی و با او دوست شوی؟ در دلم غوغایی بر پا بود قرار بود من هم دوستی داشته باشم دوستی مهربان و خوش قلب این افتخاری برای من بود قبول کردم با او دوست شوم .بعد از گفت و گویی طولانی او رفت و قول داد هر روز به من سر بزند و همین طور هم شد . من دوباره توانستم روحیه ی شاد خودم را به دست بیاورم . بعضی وقت ها که با جیکو همان دوست پرنده ام مشغول شادی و خنده هستیم گل های دیگر را می بینم که با حسرت به ما نگاه می کنند اما آن قدر خودخواه و مغرور هستند که حاضر نیستند با ما دوست شوند و من به خودم قول دادم اگر آن ها قدمی برای دوستی پیش گذاشتند من صد قدم بگذارم .
دست هایم را
با تقلا از بین دست هایشان رها کردم
و خودم رو روی خاک مزارش انداختم
رفتی؟
چرا زیاد اذیتت کرده بودم؟
تو که گفتی هیچوقت ولم نمیکنی
میگفتی هیچکس دلش نمی اید عاشق ها را از هم جدا کند
پس چرا
خاک تواتست تورا از من بگیرد؟
من
عاشقتم
تو؟
نمیدونم
از حرفات
معلوم بود عاشقم بودی
ولی مگر به من فرقی میکند که دوستم داری یا نه.
من
دلباختت شده بودم
خیلی وقت پیش
که دچار نفرین عشق در یک نگاه شدم
دیگر نمیتونم دلم را ازت بگیرم
ان دل شکسته منم
مثل تو
زیر خاک رفت
اولین بار که دیدمت
دعا کردم
خدایا؟
اگر خوب باشد وابستش شوم
و اگر بد بود از ذهنم برود
تو
در ذهنم نقش بستی
بعد ها
دعایم عوض شد
خدایا او مال من باشد
ببین تو انقدر خوب بودی
ک خدا تو را ب من رساند
اگر چه مردی
ولی من تو را از خدا خواستم
و خدا تو را ب من داد
الان؟
جسمت زیر خاک باشد یا نه
روحت با من است
روحت درد دل من است
عشقم...
زار میزدم و خاک ها را کنار میزدم
که شاید به جسم بی جان او برسم
اما دو دست مانعم شد
سرم را بلند کردم
قطره های باران به صورت میخورد
سرم را انداختم پایین
نه
این بارانی که حالا میبارید
همانی نبود که یک روز میخواستم در زیرش قدم بزنم به عشق تو
همانی نبود که ارزو میکردم
همانی نبود که خاطرات عشقم را یادم بندازد
با تقلا به طرف خانه میبردند
نه
این همان راهی نبود که
با عشقم قدم میزدیم
دست هایم را
دوباره
با تقلا از بین دستانشان
رها کردم
و به طرف اتاقم رفتم
این ها چه میدانستن من چه می کشم
حال مرا فقط یک مجنون درک میکند
مجنونی که از تب عشقش خود را به مجنونی بزند
سرنوشت
با عشق من بازی کردی
ولی یادت رفت که یکی اینجا منتظرش می ماند
لباس عروس سفیدی که
با سلیقه بهترینم انتخاب کرده بودیم
پوشیدم
چقدر زیبا بود
ولی دیگر اهمیتی نداشت
زیباییم را فقط برای او میخواستم
نه برای کسانی دیگری که بعد از من به زیبایی های دیگران نیز چشم بدوزند
روی تختم نشستم
باید پیش عشقم بروم
باید پیش او بروم
مگر او نخوابیده
منم میخوابم
ولی خوابم نمیبرد
تصمیم گرفتم قرص خواب اوری بخورم
تا برای همیشه بخوابم و پیش عشقم باشم
چند قرص؟یک...دو...سه...
مهم نبود هر چندتایی ک میتوانستم
خوردم و خوابیدم
باز هم دیر کردم
باز هم عشقم را منتظر گذاشتم
کم کم دیگر خوابم می امد
ولی عشقم در چشم های نیمه بسته ام ظاهر شد
بلند شدم و به طرفش رفتم
دستش را جلو اورده بود
دستم را در دستش گذاشتم
برگشتم
جسمم روی تخت خوابیده بود
بی قراری
برای دیدن عشقم
حتی از جسم بی روحم معلوم بود
دستش را فشردم
نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیوفتد
ولی کنار تو بودن
برایم کافیست
ای مغرور تر از قلبم
که کسی را غیر تو برای خود نمیخواهد


"مترو"


-خانم؟ خانم؟ گل سر میخرید؟
سرش را بلند کرده و به کودک نگریست ، ده ، یازده سال بیشتر نداشت! در مترو از این کودکان بسیار دیده بود ، اما این دختر... !
این دختر با موهایی طلایی که از روسری کثیفش بیرون زده بود و چشمان آبی روشن او ،توجه اش را جلب کرده بود.
با اسرار زیاد سعی داشت اجناسی که در دستش بود را به دیگران بفروشد ... باخود گفت :
«ساعت چند است؟(10:15) این دختر نباید به مدرسه برود؟ »
-از این تل ها برای بچه اتون نمیخواید؟ خوشگلن هاااا!!!
«خانواده ای دارد؟»
پوزخندی زد
« این روزها معنی خانواده به درستی درک میشود؟»
کسی توجهی به دخترک نداشت : هرکس سرش به کار خود گرم بود ، یکی با تلفن همراه خود ، دیگری در خواب ، یکی حواسش به ساعت و...
آهی کوتاه کشیده و دستش را در کیف خود برد... که ناگهان :
-خانما اگر امکان داره از این خانوم جوراب بخرید ، دخترش مریضه و سرپرستی ندارن دخترش الان بیمارستانه...ثواب میکنید...
و صدای آن زن :
-دخترم بیست و دو سالشه و بیمارستانه ،سرطان رحم داره ، میتونم ادرس و تلفن بدم ... برید ببینید ... خودتون میدونید هزینه ی شیمی درمانی چقده ... فقط پنج هزار تومن !!!
قلبش فشرده میشود، چه کند؟ به دو نفر نگاه میکند ، دخترک معصومی که به جای بازی و تحصیل در مترو رفته و جنس میفروشد ؛ یا زنی که دخترش ، پاره ی تنش در بیمارستان است و هزینه ی درمانش بسیار ... به یاد دختر خود افتاد و سپس به یاد حرف مادر خدا بیامرزش :
«با هزار تومن کسی فقیر نمیشه!»
پول هارا میشمارد و صدا میزند:
-خانم من یک بسته جوراب میخوام .
زن فربه به سرعت به سمتش آمد:
-خدا خیرت بده خانومی ،ثواب کردی . بفرما.
بسته ی جورابی را به دستش میدهد و امیدوارانه به پول های در دستش نگاه میکند ... پنج هزار تومن به دستش داده و بعد از مدتی دخترک را صدا میکند :
-دختر خانم؟ میشه یه گل سر کوچیک بهم بدی؟
با خوشحالیبه سمتش امده و گفت:
-دوهزار تومن میشه...
پول را داده و تل را گرفت:
-مرسی.
بعد از مدتی صدای زن:
-ایستگاه گلبرگ.
بلند شده و پس از ایست کامل و باز شدن در ، بیرون رفت... قدم هایی را برداشته و سپس به پشت سرش نگاهی انداخت :
(دخترک و آن زن هنوز در حال تبلیغ اجناس خود مشغول بوده و دیگران بی توجه سرگرم کار خود بودند)
تل را در دست خود فشرده و از پله های مترو بالا رفت....
"عشق مجازی"
میز هشت
صدای آهنگ توگوش کافی شاپ پیچیده بود.پام باریتم آهنگ هماهنگ بود.آینمو رومیز گذاشتمو یک بار دیگه خودمو چک کردم.شالمو عقب جلوکردمو رژمو پررنگتر، اولین باری بود که به یک همچین جایی اومده بودم. خیلی هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای اتفاقی که مدتهابود منتطرش بودم ...داشتم توخیالتم پر می زدوم که یهو یک پیرمرد خلوتمو شکست:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
من محو کلاه خنده داروقیافه ی زشتش بودم که یک بار دیگه کروباتشرو صفت و کرد و گفت:
-خانم باشما هستم.
من که حصابی عصبانی شده بودم نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختمو سرمو به علامت رضایت تکون دادم.اونکه از خداخواست روی صندلیه روبه روی من نشست.لبخند مسخره ای م رو لباشبد که آزارم میداد.قبلا دیده بودمش.آدم فضولی به نطر می رسید.طفلی زنش!طولی نکشید که گارسون به سمت مااومد و منو رو به پیرمرد داد.پیرمرد خندید و گفت:همونه همیشگی.
بعدروبه من کرد و گفت:خانم ببخشید منتطر کسی هستید؟
نگاه تندی بهش کردم واون با ترس گفت:منطوری نداشتم خانم.فقط...
گارسون سفارش پیرمردو آورد جلوش گذاشت.سرک کشیدم که ببینم چیه. تکه کیکی بود به شکل قلب و یک قهوه ی تلخ.
سیبیلشو صاف کردونگاه مهربونی به من انداخت و گفت:
-خانم من مدت هاست شمارو تحت نطردارم وتوی این مدت عاشق شما شدم...نمی دونم چطور بگم...بامن از دواج میکنید؟...
- نوخودت رو بامن مقایسه میکنی؟من هرگز باتو ازدواج نمی کنم.تو..تو.یک پیر خرفت بیشتر نیستی...تو...
کیفمو بر داشتموازجا بلند شدم وبا سرعته هرچه تموم تر خودموبهدستشویی رسوندمو گوشیمو از جیبم درآوردم سریع شماره ی نیمارو گرفتم.نیما پسریه که مدت هاست باهم تو فضای مجازی دوست شدیم.خیلی پسر خوبیه.میگه تاآخرش بامنه.حرفای قشنگی میزنه. اون عکس منو دیده اما من نه.سالهاست در انتطار دیدارشم.میدونم که تا ببینمش میشناسمش و عاشق تر از پیش میشم.ما حتی اسم بچه هامونو انتخاب کردیم!قراررسماَ ازم خاستگاری کنه و باهم ازدواج کنیم.
-الو.نیما...معلوم کجایی بیا دیگه...2ساعته من اینجام.مگه نگفتی میز هشت؟ پس چرا نمیای؟مگه نمی خواستی ازم خواستگاری کنی؟...الو...
-کیانا جان...من ازتو خواستگاری کردم...توخودت رد کردی...
قدم های کوتاهش راآرام آرام نثاربرف های سپیدپیاده رو می کرد.برف درشب کریسمس شدت گرفته بود.نفسش رابیرون دادومثل همیشه نگاه پرنفرتش رانثاردخترک زیباروی کنارخیابان کرد.دختری باموهای طلایی رنگ وپوستی سفید باچشمانی سبزوپرازمحبت به پسرمقابلش نگاه می کرد.روزها وهفته ها وهمچنین ماه هاست که این دخترچشم به پیاده رو مقابل می دوزد تا پسرردشودونگاه کینه توزانه ای نثاراوکند.پسربه خانه می رسد.خانه ای بزرگ با آجرهای قهوه ای وسقفی شیروانی .باقدم های آهسته واردخانه شد.فقط صدای آتش شومینه که بی رحمانه چوب هارادرخودمی سوزاندبه گوش می رسید.ازپله های مارپیچ بالارفت.مارپیچ به شکل یک زندگی.از بین راهرویی پراز عکس های مختلف ردشد.به دری مشکی رنگ رسید.وارداتاق شد ودراولین نگاه چشمش به عکس دوره دبیرستانش افتاد.به سمت عکس رفت وچشمش رابین بچه ای کلاسشون گرداند.عکس دختری مومشکی با چشمانی عسلی رانوازش کرد.نگاهی خشمگین ونفرت باری راهم نثار صورت خط خورده دختر موطلایی کرد.با خود زمزمه کرد:توکشتیش،توقاتلی.
-هی توهم آرزوکن.
این صدای جان پسر عموی پسر بود که از اون می خواست درشت کریسمس آرزویی کند.پلک هایش راروی هم گذاشت واز ته دل آرزوکردکه ای کاش اون دختر موطلایی صبح فردارانبیند.درهمینهنگام دخترک موطلایی با لباس های خون آلودپاکت نانه ای رابه آدرس یک خانه بزرگ با آجرهای قهوه ای وسقفی شیروانی درصندوق پست می انداخت.زانوهایش سست شدن وبرخروارها برف سپیدفرودآمد.بادزمستانی بی رحمانه برصورت دخترنیمه جان تازیانه می زد.دانه های برف سعی داشتند که دختررا دردل خود مدفون کنند.دخترک آخرین نگاه رابه آسمان انداخت ودر سکوت برای همیشه چشمانش رابست.صبح روزفردا پسرمثل همیشه از خواب بیدارشد غافل از اتفاقی که رخ داده است.برروی میز تحریرش پاکت نامه ای رامشاهده کرد.پاکت نامه ای که لکه هایی از خون روی آن مشاهده می شد.پاکت نامه راگشود،نامه با خطی زیبا نوشته شده بود:
سلام!
میدانم شایدعلاقه ای به خواندن این نامه نداشته باشی اما آخرین درخواست من از تو خواندن این نامه است.سال ها پیش درمدرسه هنگامی که با بچه ها مشغول بازی بودم نگاهم به پسری جذاب برخوردکرد.خشک شده بودم ونمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.با تمام وجود شیفته یک پسرموخرمایی شده بودم.پسری که حتی نیم نگاه هم به من نمی انداخت.پسری که عاشق دوست صمیمی من بود.اما من به همان بودنش راضی بودم.راضی بودم باشد اما مال من نباشد.وقت هایی که بادوستم شوخی می کرد واورابه هربهانه ای به آغوش می کشید با تمام بغضی که راه تنفسم راگرفته بود می خندیدم.می خندیدم که از حال درونم با خبرنشوند.نه به خاطر غرور،به خاطر اینکه نمی خواستم تنها عشق زندگیم ناراحت شود.یادم می آمد که پاییزبود.برگ های زرد ونارنجی باهر وزش باد به زمین کشیده می شدند.با بچه ها درخیابان مشغول بازی بودیم .درحال صاف کردن دامنم بودم که ناگهان صدای بوق ماشینی راشنیدم.ماشین با تمام سرعت به سمت دوست صمیمیم می رفت.پسرموخرمایی باوحشت به سمت دوستم رفت تا اورا از جلوی ماشین کناربزند،اما همه می دانستند که فاصله اش با اوزیاد از ونمی تواند به موقع به اوبرسدبلکه خودش هم آسیب می بیند.نمی توانستم بایستم تا پسر موخرمایی به آغوش مرگ برود،با تمام توانم به سمت اودویدم وبه جهت مخالف هلش دادم.لحظه ی آخرفقط توانستم جسک بی هوش پسر راببینم وضربه ای به پهلویم راحس کنم.وقتی که چشمانم راباز کردم دربیمارستان بودم.درپهلوی سمت راستم به شدت احساس دردمی کردم.من کلیه ام رابه خاطر ضربه از دست داده بودم ،اما اصلا برایم مهم نبود.مهم این بود که پسرموخرمایی زنده است.اما عشق عشقم مرده بود.واز اون روز به بعد پسر موخرمایی تصور می کردکه من به قصد نگذاشته ام عشقش رانجات بدهد.هرروز کنار پیاده رو می ایستادم وپسررا تماشا می کردم وبه جایش نگاهی نفرت بار رابه جان می خریدم.همه این رامی دانندکه زندگی با وجود یک کلیه ممکن نیست .من هم دارم به دیدار دوست صمیمیم میروم واکنون می خواهم برای اولین بار حرفی راکه سال هاست دردلم دارم به پسرموخرمایی بگویم ...دوستت دارم برای همیشه.
دخترک موطلایی
جوهر اسم دختر موطلایی با اشک پسر پخش شد.به دیوار تکیه کرد وگذاشت اشک هایش گونه هایش را خیس کنند.دیگر از آن روز دخترکی در آن ور خیابان نبود که پسررا تماشا کند ونگاهی نفرت بار را دریافت کند.دیگر پسر نگاه حسرت بار واندوهگینش رانثار آرامگاهی سفید رنگ می کرد که روی آن نوشته شده بود:
الن ادگورد
بعد از گزارش آتش سوزی به محل حریق اعزام شدیم ، یه طبقه از یک ساختمان چهار طبقه طعمه ی حریق شده بود و آتش به سرعت درحال گسترش بود، رهبر تیم ایستاد جلوی بچه ها و سریع دستور داد

_ امیر طبقه ی اول و خالی کن

_ رضا طبقه ی دوم باتو

_ مابقی برین سراغ اطفای حریق

زد روی شونم و گفت

_ شاهین طبقه ی چهارم با تو ... برید ببینم چه کار میکنید

کلاهم رو گذاشتم روی سرم و دویدم داخل ساختمان ، نرسیده به طبقه ی سوم بچه های اطفای حریق ازم جلو زدن و مشغول کنترل کردن آتیش شدن، به خاطر انفجار در واحد سوخته بود و آتیش زبونه می کشید و به نظر نمیومد بشه کنترلش کرد پس خیلی وقت نداشتم برای تخلیه ی طبقه ی چهارم ، بعد از این که آتیش به پله ها گسترش پیدا می کرد راه فراری نمیموند ، نفس زنون رسیدم به طبقه ی چهارم ، طبقه ی چهارم برخلاف مابقی ساختمون دو واحد داشت ، رفتم سمت یکی از واحد ها و دستم رو گذاشتم روی زنگ و همزمان میکوبیدم به در

_ کسی توی واحد هست؟

دوباره به در کوبیدم و خبری نشد ، بلافاصه رفتم سمت واحد کناری و دوباره در زدم

در به سرعت باز شد و پیرزنی چادر به سر اومد بیرون

_ چیه مادر ؟

_ مادر باید بریم بیرون ساختمون باید تخلیه بشه

با دست به گوشش اشاره کرد و ادامه داد : چی نمیشنوم؟

قبل از من پیرمردی از پشت سرش داد زد : آتیش

پیر زد با وحشت زد روی پاش و گفت : یا خدا

دست پیرمرد و گرفتم و گفت : سریع تر باید بریم بیرون وقت نیست

کمی بعد پیرزن و پیرمرد بیرون ساختمان روی سکو نشسته بودن و به این مهلکه نگاه می کردن ، چرخید م سمت ساختمون ، ظاهرا مالک طبقه ی سوم توی خونش مایع اشتعال زا نگه میداشت و به همین دلیل کنترل آتیش ممکن نبود ، آتیش درحال پیش روی بود و چیزی جلو دارش نبود و اگر به موتور خونه میرسید کل ساختمون میریخت

با کشیده شدن آستینم چرخیدم عقب ، همون پیرزن طبقه ی چهارم بود گفت : دخترمون کو؟ نمیبینمش؟

با تعجب نگاهش کردم و زمزمه کردم : دختر؟ توی ساختمونه؟ ... یا خدا

بچه های اطفای حریق رو دیدم که از ساختمون زدن بیرون ، خیلی وقت نمونده . دویدم سمت ساختمون و از پله ها رفتم بالا ، صدای رئیس و از بیسیم روی لباسم شنیدم

_ بیا بیرون شاهین کجا میری

_ طبقه ی چهارم یه دختر جامونده

نرسیده به طبقه ی سوم شعله های آتیش زبونه کشید سمت پایین با عجله دویدم سمت بالا و رسیدم به طبقه ی چهارم، با لگد کوبیدم به در و تلاش کردم در رو بشکونم ، با شکسته شدن در پرت شدم روی زمین و همزمان صدای انفجار بلند شد

_ شاهین کجایی ؟ بکش عقب آتیش داره راه و میبنده

بدون این که جواب فرمانده رو بدم دویدم سمت اتاق ، با باز کردن در دختری رو دیدم که روی تخت دراز کشید ه بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود. سیلندر اکسیژن رو از روی کولم گذاشتم روی زمین و ماسک اکسیژنش رو گذاشتم روی صورت دختر ، شیرش رو باز کردم و اسیژن خروجی رو تنظیم کردم . ملحفه ی روی تخت رو پیچیدم دور دخترک بیهوش و سیلند رو دوباره گذاشم روی کولم و با احتیاط دختر رو بلند کردم که یکدفعه صدای انفجار بلند شد و ساختمون تکون خورد سریع رفتم سمت خروجی واحد و نیم طبقه اومدم پایین ولی آتیش تمام راه رو رو گرفته بود و دود غلیظی هم توی هوا بود سرفه ای کردو برگشتم عقب نشستم روی زمین و دختر رو گذاشتم کنارم ، دکمه ی بیسیم رو فشار دادم

_ راه خروجی میخوام

_ راه خروجی رو به پایین نداریم برو بالا پشت بوم یه ساختمون 5 طبقه سمت راست هست ، بچه ها منتظرن

بلند شدم و دختر رو بغل کردم که چشماش رو باز کرد و بیحال نگاهم کرد و دوباره چشماش بسته شد، ساختمون دوباره تکون خورد قبل از این که بخورم به دیوار بازوم رو حائل سر دختر کردم .

بعد از این که ساختمون از تکون خوردن ایستاد با عجله رفتم سمت پشت بوم ، درش بسته بود دستم رو دور دختر محکم کردمو بالگد کوبیدم به در ، بعد از بازشدنش چرخیدم سمت راست و بچه ها رو روی بالا پشت بودم ساختمون کناری دیدم

امیر داد زد : زود باش

امیر و رضا خم شدن سمتم باقی بچه ها هم از پشت سر هواشون رو داشتن ، ماسک اکسیژن و از روی صورت دختر برداشتم و بلندش کردم سمت بچه ها ، با احتیاط گرفتنش و کشیدنش بالا ، ساختمون با شدت بیشتری تکون میخورد ، چون ارتفاع زیاد بود باید خودم و سبک میکردم سیلند رو در آوردم و پریدم بالا دستم هنوز کامل روی طیغه ی طبقه ی بالا محکم نشده بود که ساختمون ریخت .


با کمک بچه ها نفس زنون نشستم کنار دخترک و با خنده بهشون نگاه کردم که هرکدوم یه ور ولو شده بودن .
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8