ایران رمان

نسخه‌ی کامل: "من،تو،ما"
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
"من،تو،ما"


مرا يادت هست؟خانه مان،قديم ها چند كوچه پايين تر از خانه شما بود.





كم كم كوچه ها زياد شدند و خانه ها زيادتر،خانه ما پايين تر رفت وخانه شما بالا و بالاتر! ولي يادم هست،مادرم-خدابيامرز-مي گفت كه كمي با شما قوم و خويشيم.



آن روز-عيدفطر- راچه طور؟ كوچه ما هم عيد بود. يادم آمد بيايم عيد ديدني تان؛ دست پسرم را گرفتم،آمدم تا عيد ديدني كوچه بالايي ها را يادش دهم.شنيده بودم پسرِ بزرگت-آقاي دكتر-،باخانمش كه مهندس است، بعدِسال ها‌ آمده.شنيده بودم همه دخترها و نوه هايت هستند.آمدم باپسرم تا او دكتر شدن راياد بگيرد.



...درِ خانه تان گوش تا گوش،ماشين آخرين سيستم پارك بود.پسرم را كنار كشيدم كه خط دست هاي كوچكش،روي برق ماشين،يادگار نماند.



دم در لباسمان را مرتب كرديم.نمي داني پسر كوچولو چه ذوقي مي كرد در آن لباس نو و گَلِ گشادش؛يادت كه مانده؟آخر از وقتي جنيني 7 ماهه بود وبه دنيا نيامده يتيم شد،تنها و بيكس بود.ما فقير بوديم،ولي گدا نشديم.روي پاها يمان مانديم تا بزرگ شويم...



دوباره،دم در مؤدب بودن را يادش دادم.امّا يادم رفت كه... نشكنم،نگريم و فرياد نزنم! وتو...



در را كه گشودي،يادت رفت نشكني! تا مرا ديدي فرياد زدي و تمام مرا بر زمين ريختي:



-"حالا چه وقت آمدنه؟برو ... برو يه روز ديگه بيا،برو.الان شلوغه اينجا..." بغضم را در سكوت خالي كردم تا پسرم گدايي ياد نگيرد.



برگشتم.بدون آنكه جواب"عيدتون مبارك"م رابدهي!سرِ كوچه تان،بستني فروشي مشهور شهر،پر بود از آدمها.چشمان پسركم،را تعقيب كردم تا رقص چشمك زن بستني فروشي؛بستني قيفي را كه دست گرفت،حلقه اشكش را مهمان آستين لباسش كرد و درست همان لحظه،نعره تلخ ترمزي و جيغ وفريادي... عيد ديدني دو نفره مان را بر هم زد...



حال بدي داشتم؛يادم نيست چه طور حلقه مردم گيج وسرگردان را كنار زدم.روبرويم تابلوي ازسفيدي بستني و سرخي پاك خون و معصوميت يك نگاه -كه بغض كرده بود-.چادرم را بالش سرش كردم و با اندك مهارتي كه از شغل دوران بيوه گي ام،آموخته بودم كمكش كردم تا منتظرآمبولانس بماند! زوزه ي آمبولانس كه آمد با ناله و ضجه ي "تو" و همه ي بچه هايت هم صدا شد!؟!



...يادم آمد.چهره معصوم "نويد" را- كه چند دقيقه قبل سفيد و سرخ...-نويد تو بود،پسرِدكتر پژمان؟! آمبولانس كه خيز برداشت و رفت،سه تا"قل هوالله " خواندم تا خدا نوه ات را به سلامت برگرداند.



قلقله جمعيت كه خوابيد،ياد تنها يادگار شوهرم افتادم و..."اُميد"،كنار خيابان،روي كناره ي جدول،نشسته بود و به بستني اش ليس مي زد.



م . احمدي بجستاني –مشهد، مرداد88

باتشکر از مادر عزیزمکه این داستان را نوشت
خیلی قشنگ هست .
دستشون درد نکنه با این داستان زیبا و آموزنده شون .
mara