ایران رمان

نسخه‌ی کامل: معجزه خانه مادربزرگ .
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ظهرهاى جمعه توى خانه ى مادر بزرگم چيزى از جنس معجزه رخ ميداد . معجزه اى از جنس سفره ى پلاستيكى و گلدار مادر بزرگ كه روى زمين پهن مى شد و از اين سر تا ان سر مهمانخانه مى رفت براى تماشاى اين معجزه آدمهاى فاميل دونه به دونه سر و كلشون پيدا ميشد . با خبر يا سرزده فرقى نداشت .
با اين همه ، همه سر يك سفره مى نشستند و گل مى شنيدند و گل مى گفتند ، به سبزى و ماست ناخنك مى زدند و توى سر و كله هم مى زدند ، مى خنديدند و نمكدون را دست به دست مى كردند . هيچ وقت غذا براى كسى كم نيامد و هميشه كسى بود كه در را باز كند و يك بشقاب اضافه سر سفره بگذارد و بقيه اى كه كمى جا به جا شوند و جا براى تازه وارد باز كنند و با لبخندى گرم به او خوش آمد بگويند .
****
وقتى مادر بزرگ رفت ، خانه را كوبيدند و ساختند و توى ميهمان خانه يك ميز ناهار خورى بدهيبت دوازده نفرى گذاشتند ولى ديگر هيچ كس روزهاى جمعه پشت در سر و كله اش پيدا نشد . آخر سر صندلى نمى شود جا به جا شد و براى تازه واردها جا باز كرد .
وقتى ميزى دوازده نفره است نفر سيزدهم اضافه است و جايى برايش نيست . شايد براى همين اين فرهنگ هم به اندازه همان سفره ى پلاستيكى مادر بزرگم فراموش شده است .
با رفتن مادر بزرگ ميهمان خانه از ميهمان خالى ماند و تنها تصويرى از آن روزها به جا ماند . با اين همه اين تصوير روياى تمام كودكى من باقى ماند .
آرزويم شد داشتن خانواده اى بزرگ ، سفره اى بزرگ و از آن مهم تر دلى بزرگ كه در را بگشايد و با لبخند بوسه اى بر گونه ى از راه رسيده اى بنشاند .
خانواده اى به وسعت بوسه و لبخند ...
یاد رفتگانی که بهانه جمع شدن های فامیل دور هم بودن همیشه زنده باد!