ایران رمان

نسخه‌ی کامل: آرزوی بزرگ
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!

سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد. تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
چه جالب .......... باید مواظب آرزوهایی که می کنیم باشیم..........
چه آرزویی کرده و چه زود به آرزوش رسیده
آرزو میکنیم ولی اون چیزی که به صلاحمون هست برامون اتفاق می افته نه اون چیزی که میخواستیم بهش برسیم.....(واون رو فقط خودش رقم میزنه....خداجونو میگم)
جالب بود ممنون
جالب بود ... ولی این همه آرزو ....!!!!!!!!!!!!