ایران رمان

نسخه‌ی کامل: مرد میانسال و پلیس
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ‌ام ‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود.

وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.

قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد.

وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود.

پنجره اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد.

چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت.

پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس.

سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.

مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت.

ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لختي انديشيد...

سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود.

به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد.

اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت:

" چم شده که تو اين سن و سال با اين سرعت ميرونم؟ نگه دارم تا ببینم پلیس بهم چی میگه ... "

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد.

اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...

افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:

"ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تموم میشه . امروز جمعه ست و قصد دارم براي تعطيلات چند روزی رو به مرخصي برم.
سرعتت اونقدر بود که تا به حال نديده بودم . مخصوصا اينكه به هشدار من هم توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي.
تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌روندي، ميذارم بري "

مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت:

" مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد.
وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصور کردم داري اونو برمي‌گردوني !!! "

افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا! "

و برگشت سوار اتومبيلش شد و رفت.
عجب بابا....مرسی.a