ایران رمان

نسخه‌ی کامل: میخواهم خانوم باشم
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
وقتی آن دختر مانتویی میخرد که استین هایش حریر است...
من عاشق پوشیدن ساق دست هایم هستم!

وقتی آن دختر موهایش را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...
من روسری ام را لبنانی می بندم!

وقتی آن دختر برای جلوه برجستگی های بدنش، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...
من مانتویی میپوشم که وقارم را حفظ کند!

وقتی آن دختر ساق پایش را با ساپورت بیرون می اندازد...
من برای نجابتی که باید در وجودم باشد لباس مناسب می پوشم!

وقتی آن دختر با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون می آید...
من صورتی معصوم ، ساده و مهربانی دارم!

وقتی آن دختر پاتوقش پارتی ها و مهمانی های مختلط است...
من به گلزار شهدای گمنام میروم و آرامش میگیرم!

وقتی آن دختر با مردان نامحرم در حال خوشگذرانی و گناه است...
من همه ی عشقم برای همسرم است!

وقتی آن دختر برای به روز بودن هر لباسی رو می پوشد...
من چادری مشکی و با وقار بر سر دارم!

وقتی آن دختر خود را دآف خطاب می کند...
من میخواهم خانوم باشم!

---------------------------------------------
مگر این معشوقه دلبری می داند؟

مگر این چادری عهد قجر عشوه هم می فهمد؟

با دو جمله میتواند بکند مست دلی؟

با نگاهی همه فرهاد کند؟همه مجنون بشوند؟

هیچ می داند او؟ تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟

چشمک پر هوس ی می فهمد؟

جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟

هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟

تاب گیسو بلد است؟

من همه اش زیر لبم خندیدم

او چه داند تو چگونه دل ما را بردی؟

او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود ؟

یاد دیدار نخستت بودم

با همه سادگی و حجب و حیا می رفتی

نه نگاهت به کسی ،نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا نه سخن

نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود

نه صدایت نازک

به همین سادگی و زیبایی دل من را بردی

هر فرشته به تو مبهوت شد

هر ملک گرد تو می چرخید و

ماه بـــــانو، عســــــل چادریم

ای به قربان حیایت خانوم

مرد اگر مرد بود

لذت او عفت توست

چلچراغ نفسش چادر توست

ای به قربان حجابت بانو

این را خوب بدان

همه ی عشق من از چادر توست...