ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دلنوشته | دلنوشته های farnaz83 کاربر انجمن ایران رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
وقتی بزرگ میشوی دیگر خجالت میکشیبه گربه ها سلام کنی وبرای پرنده هاکه اواز های نقره ای می خوانند دست تکان دهی..خجالت میکشی دلت برای جوجه قمری هایی شور بزند که مادشان هنوز بر نگشته .. فکر میکنی ابرویت میرود..وقتی بزرگ میشوی دور قلبت سیم خاردار میکشی و در مراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام اواز ها و پرند ها را میخوانی و یک روز یادت می افتد که سالهاست که تو چشمانت را گم کردی و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشتی .. فردای انروز تو را به خاک میدهند و می گویند خیلی بزرگ شده.. انروز دیگر خیلی دیر شده است
درکودکی پاک کن هایی ز پاکی داشتیم.. یک تراش سرخلاکی داشتیم..کیفمان چفتی بهبه رنگ زرد داشت..دوشمان از حلقه هایش درد داشت ..تادرون نیمکت جا میشدیم..ما پر از تصمیم کبری میشدیم ..با وجود سوز وسرما ی شدید..ریز علی پیراهنش را میدرید..کاش میشد لاقل یک روز را کودک میشدیم
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب زدیم.. بی خودی حرص زدیم سهممان کم نشود ..ما خدا با خود سر دعوا بردیم..و قسم ها خوردیم ..ما به هم بد کردیم ..ما به هم بد گفتیم.. ما حقیقت ها زیر پا له کردیم ..وچه قدر حض کردیم که زرنگی کردیم..توی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم..از شما میپرسم ما که را گول زدیم..
چشم در چشمت شدم دیدی ولی نشناختی/ بغض من را خوب فهمیدی میدی ولی نشناختیی../مثل ابربار دار رد شدی از روی دشت/با نگاهت سخت باریدی ولی نشناختی من گل سرخی کنا ر لاله ای بودم که تو /لاله را چیدی ولی نشناختی/ حال و روزم را دیدی چشم دزیدی و بعد/ بر من اواره خندیدی ولی مشناختی/بعد از اینکه ردشدی بغض نفس گیرم شکست / با صدای گریه چرخیدی اما نشناختی..
ببخشید سکه دارید
می خواهم بر گردم به ان روزها..
به دل های بزرگ
به محل کار پدرم
به جوانی مادرم
به کوچه های کودکی
به هم بازی های بچگی
می خواهم زنگ بزنم
به دو چرخه خسته ام به مسیر مدرسه ام
که خنده های مرا فرا موش کرده
به کرسی
و بخاری نفتی که همه مارا با عشق دور هم جمع میکرد
ان خاطره ها کوچ کردند..
میدانم توهم دنبال سکه میگردی افسوس..
هیچ سکه ای در هیچ تلفنی دیگر مارا
به ان روزها وصل نخواهد کرد..