ایران رمان

نسخه‌ی کامل: برو معرفت آموز
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
رافعی گفت که پسر عمویی داشتم به نام حسن بن عبدالله که بسیار زاهد و عابد بود حکومت وقت به خاطر زهد و عبادت او مزاحمش نمی شد . گاهی او حاکم زمان خود را امر به معروف و نهی از منکر می کرد و بعضی اوقات حاکم بسیار عصبانی می شد ولی به خاطر مصلحت خود چیزی نمی گفت و تحمل می کرد .
روزی وارد مسجد شد ، امام موسی بن جعفر علیه السلام که در مسجد بود به او اشاره ای کرد و او را به سوی خود دعوت کرد . حسن بن عبدالله نزد حضرت رفت ، امام به او فرمود : من به آنچه تو مشغولی (عبادت ) خوشحالم ولی مقداری بر معرفت خود بیفزای ! عرض کرد : فدایت شوم ، معرفت چیست ؟ فرمود : فقه بخوان و حدیث بیاموز . عرض کرد : از چه کسی بیاموزم ؟ فرمود : از فقهای مدینه بیاموز و برای من بیان کن . او رفت و احادیثی نوشت و پیش حضرت آورد و آن را خواند ، ولی امام آنها را ردّ کرد و فرمود : برو معرفت بیاموز .
او رفت و پیوسته در صدد بود تا حضرت را ملاقات کند ، تا این که روزی حضرت به سوی باغ خود می رفت و او در بین راه به حضرت برخورد کرد و گفت : فدایت شوم ، تو را قسم می دهم به آنچه که باید به آن معرفت پیدا کنم مرا راهنمایی کن . حضرت فرمود : باید بپذیری که امام و رهبر مسلمانان علی (ع ) و بعد از او حسن و حسین و علی بن حسین ، محمّد بن علی ، و جعفر بن محمد - صلوات الله علیهم - هستند ! او گفت : در این زمان چه کسی امام می باشد ؟ حضرت فرمود : من امام این زمان هستم . او گفت : آیا می توانی دلیل بر این گفته ات بیاوری ؟
حضرت با دست اشاره به درختی کرد و فرمود : به سوی آن درخت برو و به او بگو موسی بن جعفر می گوید : نزد من بیا ! او می گوید : من پیغام را رساندم ، به خدا سوگند دیدم درخت از زمین کنده شد و نزد او آمد و پیش روی او ایستاد !
آنگاه حضرت اشاره کرد که به جای خود باز گردد و درخت بازگشت ! در این هنگام حسن بن عبدالله اقرار به امامت آن حضرت کرد و بعد از آن دیگر سخنی نگفت و پیوسته به عبادت مشغول بود .
اى بابا. حتما بايد درخت بيچاره رو از جاش تکون ميداد تا باورش بش؟؟