ایران رمان

نسخه‌ی کامل: لیموهایش چلانده، کودکش مرده بود... | ژیلا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ن چادر به سر داشت ... کودکی رنجور در بغل فشرده بود ... کودکی با رنگ و رویی زرد ، حالی پر ضعف ، صدایی از ته حنجره خفه ... نحیف ... سر بر شانه های لرزان و ضعیف زن گذاشته بود ...
زن چادر به سر داشت و کودک بیمار خود را با پاها یی به تعداد تمام ستاره های آسمان زخم دیده ، بر آسفالتهای داغ شهر ، میکشاند ...
کودک بیمار بود ... گرسنه ، تشنه ... شب جمعه نبود ... حتی در قبرستان هم لقمه ای نان برای کودک گرسنه اش نیافت ... ساعت از دو گذشته بود ... درهای مسجد همه بسته بود ...زن برای کودک داغ از تب خود میگریست و زخمهای پایش کم تر از زخم دلش خونابه داشت ...
کوچه ها کش می آمدند و مردمی نداشتند ... تابستان بود و هرم گرما ... کوچه ها مردمی نداشتند ... خلوتی بود و درهای بسته ای که با کوبشهای دستهای نحیف زن باز نمیشدند و هرم گرما ...
آسمان داغ ، خورشید داغ ، پیشانی کودک به روی شانه های نحیف و ناتوان زن ، داغ ... به داغی آسفالت زیر پای زن ، داغ ...
شب بود ... خلوتی کوچه ها پر از مردان چشمک زن بود ، نه ستاره ها ...
زن زیبا بود و لوند ... چادری به سر نداشت ... مردها با همه مردانگیشان در خیابانها بودند ... درها همه باز ... مهتاب بر آسمان نور میپاشید ... چهره زن مهتابی بود ... لوند و پر عشوه ... درها همه باز ... خانوم ، خانوم ، پیاده چرا بفرما ماشین ... کودک در گوشه ای آرمیده بود ... نه از سر سیری ، از تب ...
زن چادر به روی کودک کشیده بود ... در همان پستوی خانه مخروبه ای در کوچه ای بی انتها که همه درها بسته اند ...
مردها در خیابان ... زن در خیابان ... بی چادر ... لوند ... جذاب ...
سحر بود ... بانگ اذان از گلدسته مسجد پر صدا میکوبید ... خورشید در کشاکش ماه بود ... پیروز بود ... ماه میرفت ، او میماند ...
زن صندلی خوش رنگ و راحت به پا داشت ... دستهایش پر از دارو ... تب بر ... گوشه گردن ش کبودی ای کمرنگ ... درد نداشت ...
جیبهایش پر پول ... کیسه ای پر از لیموشیرین ، به بهای لیموهای چلانده شده اش در آن نیمه شب مهتابی در دست داشت ... برای کودک تب دار مریضش در کنج خلوتی کوچه ای که همه درهایش خالی و بی مرد بود ... بی چادر ...
خورشید سر بر آسمان داشت ... پیروز شده بود ... زن به انتهای کوچه خلوت بی تردد خالی از مرد ، رسید ... کوچه کش دار بود ... شیب بود ...
کودکی در زیر درختی در تب سوخته بود ... باد چادر از روی کودک برداشته بود ... آفتاب بر فرق سر کودک تابیده بود ... مگسهایی از زباله های ته کوچه ی کشدار بروی کودک لیس میکشیدند ... کودک مرده بود ...
زن بی چادر بود ... صندل به پا داشت ... خوش رنگ ، راحت ... جیبهایش پول داشت ... دستهایش پر بود از تب بر ، پر بود از لیمو شیرین ... لیموهایش چلانده ... گردن ش کبود ... چشمهایش میگریست ... دهانش بوی عرق سگی مردهای نیمه شب میداد ...
کودکش مرده بود ...

zhila 5/5/12...6:17
تمام اینارو برای بچش انجم داده بود و حالا..........................zapszapszapszapszapszapszapszapszapsmaramaramara
زن چادر به سر داشت ... کودکی رنجور در بغل فشرده بود ... کودکی با رنگ و رویی زرد ، حالی پر ضعف ، صدایی از ته حنجره خفه ... نحیف ... سر بر شانه های لرزان و ضعیف زن گذاشته بود ...
زن چادر به سر داشت و کودک بیمار خود را با پاها یی به تعداد تمام ستاره های آسمان زخم دیده ، بر آسفالتهای داغ شهر ، میکشاند ...
کودک بیمار بود ... گرسنه ، تشنه ... شب جمعه نبود ... حتی در قبرستان هم لقمه ای نان برای کودک گرسنه اش نیافت ... ساعت از دو گذشته بود ... درهای مسجد همه بسته بود ...زن برای کودک داغ از تب خود میگریست و زخمهای پایش کم تر از زخم دلش خونابه داشت ...
کوچه ها کش می آمدند و مردمی نداشتند ... تابستان بود و هرم گرما ... کوچه ها مردمی نداشتند ... خلوتی بود و درهای بسته ای که با کوبشهای دستهای نحیف زن باز نمیشدند و هرم گرما ...
آسمان داغ ، خورشید داغ ، پیشانی کودک به روی شانه های نحیف و ناتوان زن ، داغ ... به داغی آسفالت زیر پای زن ، داغ ...
شب بود ... خلوتی کوچه ها پر از مردان چشمک زن بود ، نه ستاره ها ...
زن زیبا بود و لوند ... چادری به سر نداشت ... مردها با همه مردانگیشان در خیابانها بودند ... درها همه باز ... مهتاب بر آسمان نور میپاشید ... چهره زن مهتابی بود ... لوند و پر عشوه ... درها همه باز ... خانوم ، خانوم ، پیاده چرا بفرما ماشین ... کودک در گوشه ای آرمیده بود ... نه از سر سیری ، از تب ...
زن چادر به روی کودک کشیده بود ... در همان پستوی خانه مخروبه ای در کوچه ای بی انتها که همه درها بسته اند ...
مردها در خیابان ... زن در خیابان ... بی چادر ... لوند ... جذاب ...
سحر بود ... بانگ اذان از گلدسته مسجد پر صدا میکوبید ... خورشید در کشاکش ماه بود ... پیروز بود ... ماه میرفت ، او میماند ...
زن صندلی خوش رنگ و راحت به پا داشت ... دستهایش پر از دارو ... تب بر ... گوشه گردن ش کبودی ای کمرنگ ... درد نداشت ...
جیبهایش پر پول ... کیسه ای پر از لیموشیرین ، به بهای لیموهای چلانده شده اش در آن نیمه شب مهتابی در دست داشت ... برای کودک تب دار مریضش در کنج خلوتی کوچه ای که همه درهایش خالی و بی مرد بود ... بی چادر ...
خورشید سر بر آسمان داشت ... پیروز شده بود ... زن به انتهای کوچه خلوت بی تردد خالی از مرد ، رسید ... کوچه کش دار بود ... شیب بود ...
کودکی در زیر درختی در تب سوخته بود ... باد چادر از روی کودک برداشته بود ... آفتاب بر فرق سر کودک تابیده بود ... مگسهایی از زباله های ته کوچه ی کشدار بروی کودک لیس میکشیدند ... کودک مرده بود ...
زن بی چادر بود ... صندل به پا داشت ... خوش رنگ ، راحت ... جیبهایش پول داشت ... دستهایش پر بود از تب بر ، پر بود از لیمو شیرین ... لیموهایش چلانده ... گردن ش کبود ... چشمهایش میگریست ... دهانش بوی ع ر ق سگی مردهای نیمه شب میداد ...
کودکش مرده بود ...

zhila 5/5/12...6:17