ایران رمان

نسخه‌ی کامل: " زمانه "
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.

از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها ، از اولش هم خوشم نمی آمد
توی کتم نمیرفت اصلا!
من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم؛
جورِ دیگری میخواستمش!

حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت،
دست خانواده اش را میگیرد و می آید خواستگاری و من چادر سفید گلدار سر میکنم و وقتی برایش چایی تعارف میکنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کِل بکشند و همه را بخندانند!
یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.
صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نُقلیمان پُر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پُر از خوشبختی!

شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!

بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه ها را هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها !
حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش!
ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند.

میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد!
وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.

میخواستم‌ اما نشد!
او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش میرفت و من
اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم؛
جورِ دیگری میخواستمش...

طاهره اباذری هریس