ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ياداشت هايی از آنالي اكبري
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2


" مردم شناسي "

هفت سال مردم شناسی خواندم در کنار آدمهایی که ته کلاس رشته شان را مسخره میکردند و در کنار آدمهایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند
هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم حالا یعنی مردم رو میشناسی؟
هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم اِی ..
و هفت سال جواب شنیدم حالا بگو ببینم،من چه جور آدمی ام؟!
هفت سال سکوت کردم .. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد و حتی هفت سال دیگر ..
ما مردم شناسی خواندیم صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب .. استادها آمدند و رفتند .. استادها گفتند و گفتند و گفتند .. 7 سال گذشت .. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد .. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب سوال حالا بگو ببینم، من چه جور آدمی ام؟ تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه ..

حالا می دانم که مردم در کلمه خلاصه نمی شوند آنها یک روز نازنین و دوست داشتنی اند و یک روز عوضی و نفرت انگیز ..

یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند ..

یک روز عاشقند و عشقشان را به عرش میبرند و یک روز همان عشق سابق را به فرش میکوبند و مشت و لگد بارانش میکنند .. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند ..
جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز میکنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد میشوند ..

نه .. مردم را نمیشود یکبار و برای همیشه شناخت .. مردم مثل رود اند رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند .. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در موردهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت ..

وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میلهء اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانهء لایک بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند ..

مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت چرا که آنها رود اند .. می روند و هرگز نمی مانند می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند ..

آنالی اكبري
" رى استارت "
کسی که ایده‌ی گزینه ری استارت را مطرح کرده، یک نابغه خردمند تمام عیار بوده. ری استارت یعنی یک شانس دوباره؛ شانس دوباره برای شروعی جدید. ری استارت ناجیِ همیشه در دسترسی است که خودش را به شرایط گند زده ات می رساند و بی هیچ منتی مشکلاتِ به ظاهر حل نشدنی را حل می کند. در واقع وقتی می شود اسم یک مشکل را به صورت قطعی مشکل گذاشت که ری استارت قادر به حل کردنش نباشد.
فکر کنید اگر زندگی دکمه ری استارت داشت، چقد زیبا و خواستنی بود. دکتر خیره می شد به پرونده روی میز و با لحنی ناامید می گفت: «متاسفانه شما سرطان دارین.»‌ و قبل از آن که بروی دنبال شیمی درمانی و طب سنتی و چینی و انرژی درمانی، به آدم های دور و برت لبخند می زدی و با اطمینان می گفتی: «جای نگرانی نیست.» دکمه ری استارت را فشار می دادی و از اول بالا می آمدی. سالم، تمیز، درست مثل روز اول.
جواب نمره ها می آمد و می فهمیدی مشروط شدی؛ ری استارت. موقع پیچیدن از خیابان با ماشینی تصادف می کردی و قُر می شدی؛ ری استارت. به خاطر یک سوءتفاهم دعوایی خونین را شروع می کردی و آخرهای ماجرا تازه می فهمیدی ای داد... اشتباه کرده ای؛ ری استارت. بعد از تحمل یک ترافیک مرگبار بالاخره درست لحظه پرواز به فرودگاه می رسیدی و می فهمیدی پاسپورتت را جا گذاشتی؛ ری استارت. با کل پس انداز ناچیزت از بانک بیرون می آیی و دزد موتورسوار تو را به چشم یک بورژوای مفتخور می بیند و زندگی ات را از دستت می قاپد؛ ری استارت. زلزله می آید و قلب تپنده ات زیر آوارِ سنگ و سیمان می ماند؛ ری استارت. بچه ات زمین می خورد و پایش می شکند و می گویند باید جراحی شود و با تخت چرخدار برود توی اتاقی سرد تا بیهوشش کنند؛ ری استارت. باید با کسی که دوستش داری، عاشقانه عاشقش هستی خداحافظی کنی تا برود به جایی دور از این سیاره و روی خاکی جدید، زندگی ای جدید شروع کند؛ ری استارت، ری استارت، ری استارت.
چرا دنیای واقعی را اینقدر جدی ساخته اند؟ چرا نمی شود دست کاری اش کرد؟ چرا نمی شود از آن جای آسان تری ساخت؟ جدی جدی این دنیا دکمه ری استارت ندارد؟

آنالی اکبری
کامنت گذاران اینستاگرامی شش دسته اند. دسته اول دوست ها و غریبه های مهربان اند که عموماً زیبایی و جذابیت و خوبی پست را می بینند و از آن تعریف می کنند، انرژی مثبت شان را در کامنت دانی می پاشند و قربان صدقه موجودات توی تصویر یا ویدئو می روند و محبوب ترین نوع کامنت گذاران هستند و عمرشان طولانی باد. دسته دوم مشکوک ها هستند. کامنت گذاران مشکوک آنهایی هستند که حاضرند سر شرافتشان قسم بخورند و تا پای جان بجنگند که صاحب پیج، به آن شادی که نشان می دهد و به آن خوشبختی که نشان می دهد و به آن فرهیختگی که نشان می دهد نیست و امکان ندارد این غذا را خودش پخته باشد و دماغش صد در صد عملی است و تابلوست که عشقشان فیک است و عکس های این سفر عمراً واقعی باشد، فتوشاپ است و تمام. مشکوک ها به همه چیز شک دارند و کلاً معتقدند تو آنی نیستی که نشان می دهی، «انقد ادا در نیار!»
دسته سوم نکته سنج ها هستند. نکته سنج ها همیشه نکته ای برای سنجیدن دارند: «هه هه، بچه تون هنوز این شلوار رو پاش می کنه بعد از 8 ماه و 13 روز؟»، «هاها، تابلوی سمت چپ روی دیوار رو کج زدین.»، «هی هی، آقا دیروز توی خیابون دیدمتون. از روی عکساتون فکر می کردم خیلی عاشق همسرتون هستین ولی از نزدیک اصلاً اینجوری نبود. موقع رد شدن از خیابون اصلاً توی صورتش نگاه نمی کردین.»، «مانتوتون رو از فلان مغازه خریدین. دختر خاله م عینش رو داره. توی حراج خریدین یا قبل از حراج؟ چند؟»
چهارمین دسته منتقدین هستند. کامنت گذاران منتقد آنهایی هستند که معمولاً زیر پست ها دوستانشان را منشن می کنند و به صاحب پیج و عکسش بد و بیراه می گویند و جوری وارسته وار، صاحب عکس را «این» خطاب می کنند که انگار برایشان پشیزی اهمیت ندارد که طرف کامنت های شخصی اش را بخواند. اما در صورتی که کامنتشان پاک شود، دست به کمر می زنند و فریاد سر می دهند که: «بی جنبه، یه خرده جنبه انتقاد داشته باش! همه که نباید اینجا قربون صدقه ت برن.» این دسته از کامنت گذاران معتقدند اگر زیر پست کسی نوشتند «وای چقدر زشت و مسخره. مثل گااااو می مونه»، طرف باید اینقدر روحیه انتقادپذیری داشته باشد که در جواب بنویسد: «دوست خوبم ممنون از اینکه زشتی و مسخرگی و گاوگونه بودنم را یادآوری کردی. همه تلاشم را می کنم که کمتر زشت و مسخره و گاو باشم. باز هم سپاس.»
دسته پنجم فحاش ها هستند. برای فحاش ها فرقی نمی کند که کی چه پستی گذاشته و چه نوشته باشد؛ آنها فقط فحش می دهند. در واقع یک سری فحش از پیش آماده دارند که همه جا ازش استفاده می کنند. مثلاً اگر کپشن عکس «صبح تون بخیر» باشد هم می نویسند: «خاک برسرت آبروی ایران و ایرانی رو بردی حروم زاده» آنها به صاحب پست فحش می دهند، به بقیه کامنت گذاران فحش می دهند، به آدم هایی که اصلاً در آن جمع حضور ندارند فحش می دهند، کلاً فحش می دهند. آنها چیزی از دنیا نمی خواهند، فقط می خواهند یک گوشه بنشینند و فحششان را بدهند. بهترین تفریحشان چیست؟ دعوا. خب هر چه پر شورتر، بهتر.
دسته آخر «خب حالا فهمیدیم»ها هستند. «خب حالا فهمیدیم ها» کسانی هستند که همه کامنت ها را اینجوری آغاز می کنند: «خب حالا فهمیدیم تو هم کتاب می خونی»، «خب حالا فهمیدیم رفته بودی استانبول»، «خب حالا فهمیدیم کفش نو خریدی»، «خب حالا فهمیدیم یه مهمونی رفتی»، «خب حالا فهمیدیم چقدر روشنفکر و خاصی»، «خب حالا فهمیدیم یه دوست پسـ ـر پیدا کردی». «خب حالا فهمیدیم ها» همه چیز را زود می فهمند. چون تیز و باهوش اند.
کاری به خوب و بد پست ها و صاحبینشان ندارم. فقط بیایید از خودمان بپرسیم که این حجم از کینه و دشمنی علنی از کجا می آید؟ چرا تنمان می خارد برای کل کل و دعوا؟ اصلاً چه اصراری ست که "خوب نبودن" فرضی دیگران را به رخشان بکشیم؟ فحش می دهیم و تحقیر می کنیم و تهمت می زنیم که به خودمان بقبولانیم کسی بهتر از ما نیست و همه آنچه می بینیم نمایش است؟ سوال اصلی این است: چرا اینقدر بی دلیل، از هم بیزاریم؟

آنالی اکبری
"آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید"‌ بی فایده ترین فرمان دنیاست. ظاهر آدم ها می تواند رازهای زیادی از کاراکتر، فرهنگ و طبقه شان را فاش کند. فقط کافی ست دقیق ببینیم و دقیق بشنویم یا دقیق بخوانیم. به گمانم "ظاهر" فقط شلواری که می پوشیم یا شالی که دور گردن می پیچیم یا رنگ سایه ای که به پشت چشم می زنیم نیست. این ظاهر می تواند لحن حرف زدن یا اصطلاحاتی که به کار می بریم باشد. می تواند نوای موزیکی که از پشت هدفون توی گوش هایمان بیرون می آید باشد. می تواند موضوعی که با شور و حرارت ازش حرف می زنیم باشد.​
آدم ها را می شود از خیلی چیزها شناخت. از ژست عکس پروفایلشان، از سلیقه سینم ایی شان، از سوژه هایی که به آن می خندند، از بک گراند موبایلشان، از کامنت هایی که زیر پست های دیگران می گذارند، از شکل و رنگ دندان هایشان، از پوست دست هایشان، از رنگ یا سوختگی موهایشان، از تک جمله های توی بیوگرافی شان، از جنس شوخی هایشان، از لیست following شان، از مدل آرایششان، از نحوه راه رفتن و البته از کفش هایشان.
واقعیت را بگویم من قضاوت کردن آدم های ناشناخته را دوست دارم. دوست دارم برای غریبه هایی که شاید تا ابد غریبه بمانند، داستان بسازم و بگویم طرف به خاطر فلان انگشتری که در دست دارد و فلان لباسی که پوشیده،‌ فلان شغل را دارد و به فلان چیز علاقمند است و تعطیلات آخر هفته اش را به فلان شکل سپری خواهد کرد و سریال مورد علاقه اش فلان است.
توی این داستان سازی ها، همیشه کلیدی ترین نقش را کفش ایفا می کند. کفش ها دروغ گفتن بلد نیستند. یک عمر هم که خود واقعی ات را پشت لباس و جملات قرضی مخفی کرده باشی، بالاخره کفش ها تو را لو خواهند داد. کفش ها می گویند که میل به دیده شدن داری یا ترجیح می دهی آرام و بی سر و صدا از کنار دیگران رد شوی و کسی متوجه حضورت نشود. کفش ها می گویند اهل تظاهری و دوست داری جوری که نیستی به نظر برسی یا از آن هایی هستی که راحتی را به هر چیزی در دنیا ترجیح می دهند و شعارشان چیزی جز "گور بابای نظر دیگران" نیست. زنانی که در خرید و پیاده روی، سوار بر پاشنه های نازک و بلند ظاهر می شوند و با هر قدم، مچ پایشان کج می شود و تا مرز سقوط پیش می روند اما باز تعادلشان را حفظ می کنند و خم به ابرو نمی آورند و به مسیر ادامه می دهند، اسطوره از خودگذشتگی اند. دوست دارند تصویری که در هر زمان و هر مکان ازشان در ذهن دیگران نقش می بندد، زیبا و برازنده باشد. حتی به قیمت از دست دادن پاها یشان. آنها رنج می کشند اما اجازه نمی دهند تصویر رنج کشیدنشان در جایی ثبت شود. آنهایی که کفش های فیک الهام گرفته از طرح های معروف و گران قیمت را به پا می کنند، رویاهای بزرگی در سر دارند. کفش های قلابی فریاد می زنند که صاحبم از چیزی که هست راضی نیست و می خواهد به دنیای دیگری تعلق داشته باشد. خب ندارد. کفش های سیاه و ساده و معمولی، نشان دهنده زندگی معمولی یک انسان معمولی است. احتمالاً کارمندی که ساعت خواب و بیداری اش منظم است و هر روز راس ساعت مشخصی به خانه می رسد و کارهای روزانه معمولی اش را انجام می دهد و از ریسک کردن می ترسد و از هیجان بیزار است و دوست دارد همه چیز تا ابد همین طور آرام و معمولی و بی تغییر باقی بماند. پاها ی ورم کرده در کفش های تخت قهوه ای تیره ی زنی که دارد چند کیسه سنگین خرید را دنبال خودش می کشد هم چیزهای زیادی برای گفتن دارد. از این کفش های تخت قهوه ای قدیمی و این قدم های ناصاف می شود فهمید که طرف چند بچه را بزرگ کرده و برای چند نفر غذا پخته و یک تنه چند مهمانی برگزار کرده و کیسه های میوه و تخم مرغ و قند و شکر و روغن سرخ کردنی و بستنی و بیسکوئیت را به طبقه سوم رسانده و هر سال آخرهای اسفند، کمد و مبل ها را جا به جا کرده و با سلاح همیشگی اش، جاروبرقی، به سیاحت مناطق بکر و کمتر دیده شده خانه رفته.
کفش ها دروغ نمی گویند. کفش ها فریاد می زنند که شما هنرمندید یا ورزشکار و کارمند. مد روز اید یا old-fashioned. اهل زجر کشیدن اما خوب دیده شدن اید یا راحت و بی خیال. با اعتماد به نفس اید یا خجالتی. کم درآمد اما با سلیقه اید یا ثروتنمد و پیروی کلیشه ها. تمیز و وسواسی اید یا شلخته و آشفته فکر. شوخ طبع و پر انرژی اید یا جدی و خسته کننده.
به کفش ها اعتماد کنید. چیزهای زیادی برای گفتن دارند.

آنالی اکبری
دیگر خیلی وقت است که مسواک زدن را به چشم عملی نمایشی نگاه می کنم.
مسواک، دندان ها را سفید می کند اما قادر به پاک کردن هیچ گرفتگی‌ای نیست.
بعد از شستن مسواک و لبخند زدن رو به آینه حس می‌کنی همه چیز روبراه است اما کافی‌ست نگاهی به شیار پنهان لای دندان‌ها بیندازی و فاجعه را از نزدیک ببینی. وقتی چیزی لای دندان هایم گیر کرده، وقتی اعصابم از این گیر کردگیِ لعنتی خرد شده، هیچ وقت سراغ مسواک نمی روم. مسواک شبیه آن دسته آدم هایی ست که در مواقع گرفتاری و دلواپسی فقط می توانند پیشنهاد بدهند: «بهش فکر نکن!» و هیچ وقت نمی توانند در جهان واقعی گره‌ای را باز کنند و کوچه بن بستی را تبدیل به شاهراه کنند.ت
در زمانِ گرفتاری‌های دندانی، مستقیم می روم سراغ قهرمان زندگی ام؛‌نخ دندان. نخ دندان کارش را بلد است. حرفِ بی خود نمی زند، ژاژ نمی‌خاید و بدون فوت وقت راهی شکاف تنگ می شود، خودش را به مخمصه می فرستد، بیگانه را پیدا می کند، سفت یقه اش را می چسبد، آن را به دام می اندازد و با خود بیرون می کشد. نخ دندان هیچ وقت دست خالی بر نمی گردد. اگر دست خالی برگشت، یعنی اوضاع خراب است.همه آدم ها در زندگی به یک نخ دندانِ زنده نیاز دارند. کسی که اهل عمل باشد و نخواهد مشکلات سخت و حساس را با دعا و فرستادن انرژی مثبت حل کند. کسی که بدون نگرانی بزند به عمق حادثه، گاهی لثه را خونی کند اما موفق بیرون بیاید. کسی که در زمان برخوردن به مشکلات بگوید: «حلش می کنم» و حلش کند.نخ دندان‌های زندگی کسانی هستند که می شود بهشان تکیه کرد. می‌شود بهشان امید بست. می شود مطمئن بود که آنها دوباره شرایط را به حالت طبیعی بر خواهند گرداند. نخ دندان ها اهل ادا و تظاهر نیستند. کسی برایشان در تلویزیون و مجلات تبلیغ نمی‌کند. نه مثل مسواک رنگارنگ اند ونه خوش تراش. نخ دندان‌ها نجات دهندگان از یاد رفته ای هستند که هیچکس ازشان امضا و عکس یادگاری نمی خواهد. آنها قهرمان های واقعی زندگی هستند و در دنیای مسواک های پر سر و صدای بی فایده، چه سخت است نخ دندان بودن.

آنالي اكبري
شنا کردن را در 9 سالگی یاد گرفتم. پیش از آن یا با تیوب توی استخر می پریدم و یا در قسمت کم عمق دریا روی دوپا راه می رفتم و با دست ادای شنا کردن در می آوردم. منظورم این است که تجربه خاصی در زمینه غرق شدن نداشتم. البته غیر از آن یک باری که دریا دستم را گرفت و به زور با خودش به جاهایی برد. شبیه این صاحبخانه هایی که به زور تو را توی خانه می کشانند و به زور توی دهانت خورشت قیمه می چپانند و همزمان تعارف گیلاس و زردآلو می کنند. کوچک بودم و فکر کردم زشت است تعارفش را رد کنم و نروم. زیر آب فرو رفته بودم و ساحل را می دیدم که ناجوانمردانه دور و دورتر می شد. بالاخره قبل از آن که به صورت کامل تسلیم مهمان نوازی دریا شوم، یکی از اقوام نجاتم داد و پاها یم را به خشکی رساند.در دوران آموزشی شنا، کار را از قسمت کم عمق شروع کردیم و ادای سگ و لاک پشت درآوردیم. مربی گفت زانوهایتان را بغل کنید و روی آب شناور شوید. همه ما لاکپشت شدیم و کله هایمان زیر آب فرو رفت. نمی دانم فایده لاکپشت شدن وقتی کله ات زیر آب است چیست. درک این که لاکپشت ها چه سختی هایی در زندگی متحمل می شوند؟ باشه حالا که چی؟ لاکپشت جان بگذار باهات صادق باشم هانی؛ زندگی تو برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. جلسه بعدی مربی گفت لبه استخر را بگیرید و پاها یتان را تند تند تکان دهید. همه ما چنگ زده بودیم به نرده کنار استخر و مثل مایکل فلپسی پلاستیکی، با جدیت پا می زدیم و به اینور و آنور آب می پاشیدیم و فکر می کردیم حوالی مدال طلاییم. نبودیم. مربی کم کم پررو شد و ازمان خواست خودمان را روی آب رها کنیم. بدون هیچ حفاظ و نرده نجاتی.اولین و دومین و دهمین باری که زیر آب فرو رفتم و صداها توی گوشم محو شدند و سنگینی آب، سینه ام را فشار داد، حس یکی از آن بدبخت های گمنامی را داشتم که از تایتانیک نجات پیدا نکرده بودند. زیر آب فرو رفتن و همنشینی با حس خفگی چند روزی همراهم بود. هر روز صبح ساکم را بر می داشتم و به استخر می رفتم و می گفتم‌ «اوووم. یک روز خوب دیگه برای غرق شدن» فکر می کنید نخواستم از این کابوس خیس کناره گیری کنم؟ فکر می کنید آرزو نکردم کف همه استخرهای لعنتی این شهر سوراخ شود و هیچ آبی در آن جمع نشود؟ فکر می کنید بارها و بارها به خودم نگفتم مایی که در خشکی زندگی می کنیم چرا باید شنا کردن یاد بگیریم؟بالاخره یاد گرفتم. بالاخره یاد گرفتم مثل یک قایق بادی روی آب بمانم. یاد گرفتم حرکت کنم؛ تغییر مسیر بدهم. اولین باری که روی آب ماندم و مثل تخته سنگی 100 کیلویی ته نشین نشدم، به راحتی می شد خوشبخت ترین انسان سیاره زمین صدایم کرد. حس باشکوهی بود. آنقدر خوب و رویایی که دیگر فکر می کردم برگشتنم به خشکی اهانت آمیز است.روز آخر دوره آموزشی مسابقه ای برپا شد و سه نفر سه نفر طول استخر را شنا کردیم. سرم را که بالا آوردم فهمیدم اول شده ام. آن موقع بود که دیدم دیگر از روزهای تلخ و پر اضطراب خفگی و غرق شدگی دور شده ام. مدال طلا را که دور گردن م انداختند فکر کردم چه خوب که همیشه آرزوها برآورده نمی شوند و چه خوب که استخرها سوراخ نشدند و چه خوب که ماندم و روزهای وحشتناک لاکپشتی را پشت سر گذاشتم.

هنوز فکر می کنم خوشبخت ترین آدم ها آنهایی هستند که می توانند از ترس هایشان رد شوند و به آن طرف دره برسند.
خوشبخت ترین آدم ها آنهایی هستند که می مانند، سختی می کشند، تمرین می کنند و بالاخره روزهای لاکپشتی را پشت سر می گذارند. متاسفم لاکپشت، ما از تو عبور خواهیم کرد. 


آنالي اكبري
هربار موقع غرغره کردن آب نمک، در حالی که سرم را بالا گرفته ام و زل زده ام به سقفِ دستشویی و دارم صدایی شبیه به صدای بوقلمون تولید می کنم، به این فکر می کنم که این کار را چه طور یاد گرفتم؟ دختر 4 ساله ام هربار موقع انجام این عمل با شگفتی همراه با کمی تحسین نگاهم می کند.
مثلاً انگار که مرا در حین دوچرخه سواری روی طنابی باریک، 17 متر بالاتر از سطح دریا دیده باشد؛ آن هم با چشم بندِ مخمل. به نظر او غرغره کردن کار جالب و عجیبی است. در واقع بیشتر از آن صدای قُل قل خوشش می آید و هربار بعد از خالی شدن لیوان، درخواستِ «دوباره، دوباره» می کند و وقتی لیوان را نشانش می دهم و می گویم دیگر چیزی برای غرغره کردن نمانده، ردِ ناامیدی را در چهره اش می بینم.گاهی به این فکر می کنم که چه طور می شود کاری مثل این را به دیگری یاد داد؟ فرزندم، بیا این لیوان آب و نمک را بگیر، یک قلپ سر بکش اما قورتش نده! آن را جایی بین زمین و آسمانِ گلو نگه دار، سعی کن به صورت فرضی بگویی "خخخخ" و در عین حال تلاش کن خفه نشوی و فقط میکروب ها را به دام بیندازی. نمی شود. قبول کنید که هیچکس نمی تواند با این دستور العمل موفق به انجام یک غرغره ی مطلوب شود.چیزهای زیادی هست که نمی شود با زبان و دستور العمل های کتبی به کسی یادش داد. چیزهای زیادی هست که باید خود به خود یاد گرفت. باید بارها و بارها امتحانش کرد، شکست خورد، زمین خورد، بلند شد، دوباره امتحان کرد، شکست خورد، خراب شد، ناامید شد، دوباره جان گرفت، دوباره امتحان کرد و بالاخره موفق شد. چیزهای زیادی هست که یاد دادنی نیست؛ تجربه کردنی است.

فرزندم، چیزهای زیادی هست که خودت باید یاد بگیری...

غرغره کردن آب نمک در روزهای ابریِ گلودرد، بیدار کردنِ خود در زمان دیدنِ کابوس، پیدا کردن دوستی صمیمی و قابل اعتماد و شبیه به خود، به موقع بیرون کشیدنِ بیسکوییتِ نرم شده از فنجان چای قبل از فروپاشی..به اندازه سرخ کردن ماهی قزل آلا، پارکِ دوبل، اهمیت ندادن به جملات آزاردهنده آدم ها، وابسته و دلباخته نشدن به هر رهگذرى، نترسیدن از ترس های خودساخته، جوگیر نشدن در شرایط حساس، 

عاقل بودن وسط یک درامِ واقعی... aag

فرزندم اشتباهات زیادی هست که باید مرتکبشان شوی تا کم کم اشتباه نکردن را یاد بگیری.حالا بیا این لیوان آب و نمک را بگیر، یک قلپ سر بکش اما قورتش نده...

آنالي اكبري
یک وقت هایی فکر می کنی وقتش است. وقتش است بی هیچ حساب و کتابی، زندگی ات را بچپانی توی یک کوله پشتیِ سال ها خاک خورده، بند کفش هایت را ببندی و بروی. بروی. می دانی که از چه جور رفتنی حرف می زنم؟
نه از آن رفتن هایی که می دانی دو ساعت دیگر، کلید را توی قفل خواهی چرخاند یا انگشت را روی زنگ در فشار خواهی داد. از آن رفتن هایی که هیچ نمی دانی برگشتی دارد یا نه. اگر داشته باشد هم نمی دانی کی. هیچ کس نمی داند. یک وقت هایی فکر می کنی وقتش است خودت را از ریشه بکنی، از زمین جدا شوی و بروی دنبال چیزی جدید، نوری جدید. بلیت یکی از آن هواپیماهای بی مقصد را بگیری و گم شوی بین زمین و آسمان. سر از جهانی دیگر در آوری. نه، از مردن حرف نمی زنم. جهانی دیگر. جهانی که خاکش بویی جدید می دهد. مردمش بویی جدید می دهند. جهانی که در آن رویای مردمش فرق دارد با تو. با رویای دنیای تو. یک وقت هایی فکر می کنی وقتش است ماسکی جدید به صورت بزنی، لباسی جدید بپوشی و تبدیل به کسی دیگر شوی. کسی که هیچ وقت نبودی. کسی که او بودن را هرگز تجربه نکرده ای. زندگی ات را بریزی توی کوله پشتی دربداغان، موزیکی که هرگز نشنیده ای را پلی کنی و راهی روستایی بی نام و نشان در چین شوی. با زبان بدن، سراغ پیرمردی را بگیری که قرار است به تو نفس کشیدن را یاد دهد. و تو بعد از روزها و ماه ها تمرین، یاد بگیری جوری نفس بکشی که هرگز نکشیده ای. جوری ببینی که هرگز ندیده ای. هرگز.یک وقت هایی فکر می کنی بس است. یکجا نشینی بس است.
فکر می کنی وقتش است دامن چین دار چهل تکه ات را بر تن کنی، چهل تکه وجودت را سوار کاراوان نقاشی کرده ات کنی و راه بیفتی. کولی وار. بروی و نمانی. اهل رفتن باشی و اهل هیچ جا نماندن. یک وقت هایی جسمِ یکجانشین عقب می ماند از روحِ کولی. یک وقت هایی جسم، بی روح می ماند.


 آنالی اکبری
بیشتر آدم ها همه عمر تلاش می کنند به دیگران ثابت کنند که انسان های بدجنسی نیستند و برعکس بسیار رئوف و خوش طینت و خیرخواه اند. آنها معمولاً درگیر نقش بازی کردن در یک تئاتر فرضیِ درجه هشتِ دبستانی می شوند و دیالوگ ها را فراموش می کنند و از شدت مصنوعی بودن، بیننده را یاد انگورهای پلاستیکی آویزان از گوشه دیوار یک چلوکبابیِ بین جاده ای می اندازند. اگر از بیشتر آنها بپرسی بزرگترین ایرادت چیست؟ بدون فوت وقت آهی کوتاه می کشند و جواب می دهند: «متاسفانه زیادی مهربونم و بدی هارو زود می بخشم.» آنها همان هایی هستند که معتقدند جهان لیاقت شان را ندارد و هر روز دنبال موقعیتی می گردن د تا یک جایی از جمله ی "گذشت زمان لیاقت من و بی لیاقتی تو رو نشون داد" استفاده کنند. آنها دوست دارند وقت و بی وقت از رافت و مهربانی خویش مثال بیاورند و در مقابل از بدی و کثافات جهان گله کنند.واقعیت این است که هیچکس به آن بی نقصی و یا به آن وحشتناکی که فکر می کند نیست. همه ما در درونمان یک جعبه مداد رنگی 24 رنگ داریم که در شرایط و موقعیت های مختلف از یکی از آنها استفاده می کنیم. در روزهای سرخوشی سبزیم یا سرخ، در روزهای افسردگی زردیم یا خاکستری، در روزهای عاشقی سفیدیم یا صورتی و در زمان خشم و نفرت سیاهیم و سیاه.همه ما بدجنسی هایی داریم. همه ما روزهایی حس کرده ایم که حالمان از کل ساکنین زمین به هم می خورد. همه ما اشتباهات کثیفی کرده ایم. همه مان یک روزی آنقدر گرفتار خشم شده ایم که به چیزی جز انتقام فکر نکرده باشیم.
همه مان دست کم یکبار احساس گناهکار بودن کرده ایم.اما چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که هنوز چندین مداد رنگی دیگر در درونمان هست. مهم این است که هر روز می شود مدادی جدید را در دست گرفت و خود را رنگ کرد.  غم انگیزترین آدم های دنیا آنهایی هستند که به تک رنگ بودن خود می بالند.

 آنالي اكبري
[عکس: j95_image.jpg]

وقتش است هر کاری که مشغول انجامش هستیم را رها کنیم...

همین حالا دور هم جمع شویم، دست هم را بگیریم و تصمیم بگیریم که نحسی را از خودمان، از روزگارمان دور کنیم.
بهار نزدیک است. سال جدید با جان و انرژی‌یی تازه می آید. بیایید دست هم را بگیریم و همین جا، با هم، نفرت و سیاهی را در آخرهای زمستان چال کنیم. بیایید دم گوش هم نجوا کنیم که مرگ از آنچه فکر می کنیم به همه مان نزدیک تر است و شاید در همین لحظه بی خبر، زندگی خیلی هایمان به ته برسد و بیفتیم توی دره ی سیاه و خاموشِ پایان. بیایید زل بزنیم توی چشم یکدیگر و بگوییم بچه بازی بس است،
دشمنی بس است..
مشت و لگد زدن و فحش دادن بس است،
پاشیدن نفرت بر این زمینِ خشک و ترک خورده بس است. یک نفر وسط بیاید و فریاد بزند و به بقیه یادآوری کند که همه ما خیلی زودتر از آنچه که فکر می کنیم نابود خواهیم شد؛ پس لعنتی ها بیایید کمی مهربان تر باشیم. کمی از این نقشِ قلدرِ بزن بهادر فاصله بگیریم و کمی بیشتر لبخند بزنیم و کمی بیشتر دلیلِ لبخند یکدیگر باشیم.سال جدید در راه است. کاش در سال جدید خیلی چیزها تغییر کند. سال جدید نه برای «همه» که فقط برای آنهایی که هدفشان از زیستن، آسیب زدن به روح و جسم دیگران نیست سال خوبی باشد. کاش در سال جدید، آنهایی که قلب شان را سردی و سیاهیِ نفرت فرا نگرفته، بیشتر از قبل بخندند و بیشتر از قبل احساس رهایی کنند و آسوده تر از هر وقت دیگری به خواب شبانه فرو روند. کاش سال جدید پر باشد از برنامه های دقیقِ از پیش طراحی شده و گره های باز شده و مشکلاتِ حل شده و آدم های سالمِ از بیمارستان مرخص شده و خانه های مستحکمِ ساخته شده و سدهای پر و جیب های پر و قابلمه های پر و سفره های پر و شکم های پر.

 کاش در سال جدید مرگ ها فقط در اثر کهولت سن باشد و نه از سوختن، نه از سقوط، نه از تصادف، نه از ماندن زیر آوار، نه از غرق شدن در سیل، نه از خودکشی، نه از سکته در 30 سالگی، نه از سرما، نه از غم، نه از بمب و گلوله، نه از مسمومیت، نه از آلودگی، نه از سرطان در اوج جوانی. کاش در سال جدید اشک ها فقط اشک شوق باشد و نه اشکِ درماندگی.

کاش در این روزهای آخر زمستان بادی بوزد که همه مان را بیدار کند و یادمان بیندازد که ما برای تکثیر نفرت به زمین نیامده ایم؛ آمده ایم که انسان باشیم و انسانیت کنیم. همین حالا وقتش است بلند شویم، به هم کمک کنیم و یقه ی آن «یک روز خوب» لعنتی را بگیریم و آن را برای مدتی طولانی به روزگارمان بیاوریم.


آنالی اکبري
صفحات: 1 2