ایران رمان

نسخه‌ی کامل: سيب و دختر من!!
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب.

[عکس: 500x500_1448134056541175.jpg]

لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.


عالى
كاملا درسته
تا صحبت نشه ،نمى شه قضاوت كرد
مانند داستان حضرت موسى و حضرت خضر
مامى اين داستانو خوندم ياد بچگياى خودم افتادم.خخخ
هر وقت بابام بهم مى گفت برام يه ليوان آب بيار. يه خورده از آب ليوانو مى خوردم بعد بهش مى دادم مى گفتم بيا بابايى شيرينش کردم.خخخasna

مامانمم هنوز جمله ى شيرينش کردمو نگفته بودم بهم غر ميزد که چرا از ليوان آب بابا مى خورى؟؟
از لیوان بابا اب خوردن مزه اش فرق داره اصلا[عکس: asna.gif]
باز احساساتی شدم


دختر کوچولوعه چه مهربون بود[عکس: shy.gif]