ایران رمان

نسخه‌ی کامل: آقاى جک!!!
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
آقاي جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردن ش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاي مدير شركت جواب بدهد.
آقاي مدير شركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك را سين جيم بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سوال اين بود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوت رانندگي ميكنيد ، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدن اتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنها پيرزن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظي را بخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن رويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مي كنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبا را ؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي، برنده شود و به استخدام شركت درآيد.

و اما پاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند..!!..
افرین اقای جک[عکس: tongue.gif]
حالا از کجا معلوم دختره قبولش می کرد؟[عکس: asna.gif]
مهم استخدام شدن بود نه دختر.Shy
نه مامى. تو جدى جدى ضد دخترا هستى.Tongue
زهره تو باز رفتى تو جزيياتasna