ایران رمان

نسخه‌ی کامل: متن ترانه های محمد اصفهانی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مهر و ماه



یکنفس ای پیک سحری

بر سر کویش کن گذری

گو که ز هجرش به فغانم به فغانم

ای که به عشقت زنده منم

گفتی از عشقت دم نزنم

من نتوانم نتوانم نتوانم

من غرق گناهم

تو عذر گناهی

روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی

چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی ؟

چون باده به جوشم در جوش و خروشم

من سر زلفت به دو عالم نفروشم

همه شب بر ماه وپروین نگرم

مگر آید رخسارت در نظرم

چه بگویم ؟ چه بگویم ؟

به که گویم این راز ؟

غمم این بس که مرا کس نبود دمساز
تنها ماندم




تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با یادت شبی که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم

دل من ز غمت فغان برآرد
دل من ز دلت خبر ندارد
دل من ز دلت خبر ندارد
پس از این مخورم فریب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد

وصلت را. ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت. بنوازی جانم
عمر من به غمت شد طی
تو بی من. من و غم تا کی
دردی هست. نبود درمانش

تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهی بر لبها ماندم
فریاد



ای تنها ای بی تو تنها من

ای با من ای همچو جان با تن

ای نسیم ای بوی پیراهن

ای ز تو چشم دلم روشن

ای دل ای مرغ سحر

شور آواز تو کو ؟

ای شکسته بال و پر

شوق پرواز تو کو ؟

در دل شبهای تار

سوز تو ساز تو کو ؟

موج سرکشم که دل داده ام به دست باد

دل به دریا میزنم تا شوم از خود آزاد

گر چه سردو خامشم

شعله شعله آتشم

گر زبانه بر کشم

هر چه بادا باد

فریاد !فریاد !فریاد !