ایران رمان

نسخه‌ی کامل: خــدا هـسـت !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
خــدا هـسـت

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست،
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست،
کودکی رفت کنار تخته،گوشه تیرک این تخته نوشت:در دل کوچک من،
درد زیاد است
ولی یاد خدا هست،

مادری گفت دلم میلرزد،
کودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند
نداری درد است،
پدر از شرم سرش پایین بود
زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست
خدا هست بله ولی همیشه همینجوری خودمون قانع نکنیم
ماهم یکم صفات خدا رو داشته باشیم
دست خدا که میتونیم باشیم برا بنده هاش azsx
واقعااا گاهی یاد خداا چه دلهایی رو که آروم کرده