ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ادمای شجاع ...بیاین بگید کی ترسیدید
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
موضوع و که گفتم ..بگید کی ترسیدید ....شجاع باشید ..بگید تا با هم بخندیم
از جملات ..خوب بود ...قشنگ بود ...نمیدونم ..چه میدونم ...نمیترسیم ....استفاده نکنید ....برامون بنویسید کی؟ترسیدی ؟ممنون ......دکمه تشکر هم اینجا نقش هویج و نداره ...گذاشتنش اینجا که اگه دوست داشتی به خاطر اینکه کسایی که اینجا فسفر سوزوندن ....و پست گذاشتن تشکر کنی ....بازم ممنون


من خودم
رفته بودیم روستا و مثل اهو توی دشت و دمن میدویدم
دویدم و دویدم به درخت گردویی رسیدم
اویزون درخت شدم و یه گردو چیدم
از دستم افتاد رو زمین
هر چی کشتم پیداش نکردم
خم شدم تا یه چوب از رو زمین بردارم و با اون برا خودم گردو بچیدم
چوب و که برداشتم دیدم چوبه یه کم نرمه
بالا که اوردمش دیدم
مارِ........ مارِهم تقریبا یه متر بود
چشمام مثل توپ پینگ پونگ زده بود بیرون
صورتم قرمز شده بود
دهان تا اخرین حد باز
یه جیغی زدم که هر چی پرنده رو درخت بود پر کشید
مامان ..بابا ..خواهر ...دایی... پدر بزرگ ...دختر خاله ..خاله ...پسر خاله ...پسر دایی...زن دایی ...مادر بزرگ ...خلاصه هر کی اونجا بود به سرعت فانتوم خودشو به من رسوند
مارِو انداختمش زمین و پریدم بغل بابام و حالا نه کی گریه کن
بقیه هم با چوب ..چماغ ...بیل ...کلنگ ...فرقون ..هفت تیر ..تانک ...مسلسل ....نارنجک...افتادن به جون مار
بعد از یک ساعت به این نتیجه رسیدن که ماری که تو دست من بوده از اول مرده بوده و من بیخودی ترسیدم
حالا خودشونو نمیگن که چقدر افتادن به جون مار
---------------------------------------------------------------------------------------------------
روزی روزگاری خیلی خیلی از شب کاری های شوهر جان ناراضی بودم ...تصمیم گرفتم مثل گاندی اعتصاب غذا کنم ...ولی ظهر خیلی گشنه ام شد ...پس بی خیال اعتصاب شدم ...گفتم دیگه نه میرم خونه کسی نه کسی رو موقع شب کاری ها میارم پیشم تا تنها نباشم ....خلاصه روز اول تا ساعت ده شب خوب بود ...ولی ده شب یه بعد دندونام کلیک کلیک میخوردن بهم .... چقدر گریه کردم بماند ...یه هو تصمیم گرفتم انتقامم و از این شوهر بی فکر بگیرم .....زنگ زدم به خواهری ...گفتم هماهنگ باش ...اگه شوهرم باهات تماس گرفت ..پرسید هانا اونجاست ...بگو اره ...ولی خوابه ...اونم پایه که هیچی ..ستون بود در اجرای نقشه ...خلاصه کاغذ قلم برداشتم و نامه ای نوشتم ....شوهری سلام ...به خاطر کار مسخره ات مجبور شدم امشب برم خونه مادرم ...پیش خواهرم ....شب دنبالم نیا ....میخوام صبح با خواهرم برم خرید ...مزاحم پرنسس نشو...با تشکر سرورت ....نامه رو مثل اعلامیه چسبوند م به در ورودی و رفتم توی کمد دیواری توی راهرو قایم شدم ....
ساعت یازده شد ....وقت اومدن شوهری ...نامه رو خوند ...بلند گفت ....ای خدا باز ژانگولک بازی هاش شروع شد ...تمو م خونه رو گشت و اسمم و صدا میزد ...هانا بسه ...هانا اگه بفهمم قایم شدی من میدونم و تو ...هانا ...هانا خسته ام اذیت نکن ...منم تو کمد دیواری ریز میخندیدم ...هیجان زده هم بودم ...دستشویی ام گرفته بود ..خلاصه ...صداش میومد که داره با خواهری صحبت میکنه ....دیدم به سمت اتاق خواب رفت ...سریع از کمد پریدم بیرون و رفتم پشت مبل ها قایم شدم ....وقتی رفت مسواک بزنه ....تفنگ اسباب بازی های بچگی های خودش و برداشتم و گذاشتم پشت سرش .....صدام هم عوض کردم ...گفتم دستا بالا .....او بیچاره هم اصلا نمیتونست حرف بزنه....فقط گفت .....ب...ب...ب...ب..ب..دیگه دیدم داره سنکوب میکنه زدم زیر خنده ....با قیافه میر غضبی برگشت ...گفتم ترسیدی ...گفت نه خیر ....فهمیدم تویی میخواستم بگم برق و خاموش کن ...ولی من که پوکیدم از خنده...اره جون عمه اش
------------------------------------------------------------------------------
یه شب مهمون داشتیم و بنده مثل کوزت تا ساعت یک داشتم پذیرایی میکردم ...ساعت یک که تشریف بردن ...تا ساعت دو داشتم خرابکاری های بچه ها رو جمع میکردم...ساعت دو جنازه ام به اتاق رسید ...لحظات اخر قبل از بیهوشی به شوهری گفتم فردا ساعت هشت کلاس دارم ..منو بیدار کن ...صبح در خواب ناز به سر میبردم که صدای تلفن خونه و صدای گوشیم همزمان بلند شد... از جا کنده شدم ...ساعت روبه روم هم ساعت هشت و بیست دقیقه رو نشون میداد ...تلفن همچنان تو سر خودش میکوبید ...سریع تا هشت و نیم اماده شدم و از خونه زدم بیرون و سوار تاکسی شدم ...گوشی مو برداشتم تا حق یه نفر بزارم کف دستش ...الو مگه نگفتم منو بیدار کن ...سلام....خب علیک سلام ،اینجوری میخواستی بیدارم کنی ،....خب یادم رفت ....یعنی ،یعنی ...هانا بای بای ،صدام میزنن..و گوشی رو قطع کرد ...ساعت و نگاه کردم ...وای ددم ...اخ ددم...ساعت ده دقیقه به نه شد که رسیدم ...تو تاکسی هم تنها بودم ....اقا ممنون پیاده میشم ...راننده نگاهی به اینه انداخت ...که از ترس جیغ بلندی کشیدم ...هنوزم که هنوزه یادش میوفتم از ترس میلرزم ....اخه چشماش ابی خیلی خیلی روشن میزد که بیشتر شبیه چمای گربه بود که تو تاریکی نور میدن ....دستم و گذاشتم رو قلبم ...خدا رو شکر انگار خودش میدونست چه چشمای وحشتناکی داره ...هیچی نگفت ....
-----------------------------------------------------------------------
..یه بار تو خونه نشسته بودم ...بیکاری به سرم زد حسابی ....یه کاغذ و فلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن ....
سلام ....من رفتم خونه مامانت ....شب هم نمیام ....غذا تو یخچال هست ...دوست داشتی گرم کن بخور....ویندوز کامپیوتر و عوض کن ...جون مادرت... تو رو خدا ...به پاکی اسمون ...تو رو به حرمت فرشته ها ....تو رو به عشقمون قسم ....ظرفا رو بشور ...با تشکر سرورت
نامه رو زدم به در ورودی و رفتم تو کمد دیواری اتاق مهمونا قایم شدم ...
در خونه باز شد ...نامه رو خوند ....صدای خنده شو شنیدم ...بخند عزیزم که نوبت گریه اتم میرسه ... صدای در حموم نشون میداد که رفته حموم ...حالا هم ترسیده بودم ...هم هیجان داشتم ..هم خنده ام گرفت .... از حموم برگشت و لباس پوشید ...صدای سیستم کامپیوتر نشون داد که رفته اتاق مطالعه ...از توی کمد پریدم بیرون ...اروم پشت سرش ایستادم و بلند داد زدم پخخخخخخخخخخخخخ......شوهرم یه طوری از جا پرید ...که پاش محکم به میز خورد و صندلی افتاد ...اینقدر خندیدم.....هانا رو شونه ات چیه .؟....برو عمو جون ..من ختم این کارام ...جدی میگم نگاه کن ...با دیدن سوسک روی شونه ام که ذول زده به من و مثل طاووس پلک میزنه شروع کردم به جیغ زدن ...حالا اون میخندید و من میپریدم بالا و پایین
--------------------------------------------------------------
یه بار رفتیم پارک عباس اباد ...اونجا هم تنها وسیله بازی اش که هیجانی باشه ...کشتی هدهد بود ....من ..راحیل ...خواهرم ...شوهر جان ...شوهر خواهر جان و دایی جان ...سوار شدیم ..روی اولین صندلی ...وقتی راه افتاد ...جیغ های منم شروع شد ...قلبم از جا کنده شد ...هر چی گفتم نگه دار میخوام پیاده شم ...یاسی بود ...بی خیال بگذریم ...هر چی به خواهرم... به راحیل گاو ...میگفتم من دارم سکته میکنم.. باور نمیکردن...دستم و گذاشتم رو قلبم و چسبیدم به شوهر جان ...در گوشش اروم گفتم خوبی ،بدی دیدی حلال کن ....اون موقع بود که باورشون شد این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نیست ...مرگ و اون لحظه جلو چشمام دیدم
------------------------------------------------------

یه شب همگی خونه مادرشوهرم بودیم و طبق معمول قوم مغول اونجا چتر ....سی نفر بودیم ..همگی خاطره تعریف میکردیم که رسید به روح و جن و اینا ...هر چی شوهرم میگفت تعریف نکنید که من از فردا بیچاره میشم کسی اهمیت نداد ....
همان هم شد ....از خواب که بیدار شدم احساس کردم کسی تو خونه قدم میزنه ....با ترس وارد اتاق مطالعه شدم ...هیچکی نبود ....در اتاق بستم و بیرون اومدم ....اتاق نی نی اینده رو نگاه کردم ...نه هیچی نبود ...بازم در اتاق و بستم ...اتاق مهمونا ...اونجا هم خبری نبود ...در اتاق و بستم ... اتاق خودم و در بالکن و بستم ...در راه روی حیاط پشت خونه رو هم بسته ام ...تا غروب تحمل کردم ولی هوا که تاریک شد ،میخواستم قیض روح بشم ...مدام فکر میکردم کسی تو خونه قدم میزنه یا کسی پشت سرمه ....دیگه تحمل نکردم و از خونه زدم بیرون ...تو حیاط که از درختا وحشت داشتم ...از خونه زدم بیرون و تا خونه مادر شوهرم دوییدم ....ولی خونه نبودن ...دست از پا دراز تر به خونه برگشتم ...زنگ زدم به شوهر جان ...که گفتن امشب شب کار هستن و نمیان خونه ......گوشه پذیرایی پشت مبل پناه گرفتم و چراغ قوه و گوشی موتو دستم بود ....برقا رفت ...یه عروسکی داشتم که وقتی برقا خاموش میشد سوت میزد و چشماش روشن خاموش میشد ...همون باعث شد که تا حد مرگ جیغ بزنم ...چراغ قوه رو روشن کردم و با گریه و زاری زنگ زدم مامانم ....بیچاره فکر کرد کسی طوریش شده ....یک ساعت و چهل و پنج دقیقه با مامانم حرف زدم و گریه کردم .....مامانم هم با گوشی اش به همه زنگ زد تا یکی بیاد پیشم ...که شوهر جان مرخصی گرفتن وتشریف اوردن خونه
---------------------------------------------------------------------
یه بار عشقم قرار بود با دوستش بره پیک نیک ..منم به زور خودم و اویزون کردم که تو رو خدا منم با خودت ببر ...که عزیز دل برادر که شما باشی ....خیلی هم با این دوستش رو رودربایستی داشت ...از منم قول گرفته بود ..شیطونی ..خنده ..شانگولک بازی .....پیاده روی رو اعصاب ... کارای اگشن ...رو اون روز انجام ندم ...منم قول مردونه دادم و زیر قرار داد ترکمن چای و امضا کردم .... اونم با دوستش تماس گرفت و گفت :من خانومم و همراهم میارم ..تو هم نامزدت و بیار ...خلاصه جونم برات بگه با هم رفتیم ابشار....
زیر انداز و پهن کردیم و اطراق کردیم ...با خانوم دوستش هم به صدم ثانیه پسر خاله شدم ...ولی هنوز پایبند قرارداد بودم...جاتون خالی ناهار جوجه رو درست کردن ...منم کنار سبد نشسته بودم ...اقامون گفت خانومم بی زحمت چای بریز ...برگشتم تا فلاکس و بیارم وسط ....یه گربه با فاصله دو میلی متر کنارم بود سیاه سیاه ...یه خال سفیدم نداشت ...مثل گونی زغال...با چشمای سفید .جیغ از ته دل ..اونم از نوع تارزانی ...هر چی پرنده تو ابشار بود پر کشید ..مردم با چشای ورقلمبیده منو نگاه میکردن ...خدا رو شکر منم زیر قرار داد نزدم ...ننوشته بود که از گربه نترس ..مگه نه ؟
-------------------------------------
--- بازم اول جمله مو با یه بار شروع میکنیم .......یه بار سیزده به در رفته بودیم لب رودخونه .....نیم ساعت اول رفتم دستامو تا مچ شستم ...یک ساعت بعد استینا رو تا بازو بالا دادم و دستامو شستم ...یک ساعت و نیم دیگه ...کفشامو در اوردم و تا مچ رفتم تو اب ....که دوباره بعد دو ساعت تصمیم گرفتم تا زانو برم تو اب که شوهر جان گفتن رفتی تو اب نرفتی ها ....حسابی خورد تو برجکم ....اقایون در حال ویتامین گیری بودن و داشتن از خودشون پذیرایی میکردن ...خانوما ..من جمله ...خواهری ...مامان دومی ...دو عدد زندایی ...دو عدد خاله ..یه عدد راحیل ...داشتن در زاوایای مختلف از همدیگه عکس مینداختن و مثل ترول ..هی بهم میگفتم ..خدایا چقدر ما خوشگلیم ...منم گوشه ای نشستم بودم و به رود خونه ذول زده بودم و پنج ثانیه یه دفعه یه اه هیئتی میکشیدم تا شوهر جان دلش به رحم بیاد ....این موضوع همچنان ادامه داشت تا بعد ناهار ......اقایون داشتن همچنان ویتامین گیری میکردن و پاستور بازی میکردن ...راست میگن مردا که بهم میرسن غیبت نمیکنن ...خب بابا جون ...به خاطر اینکه تا جایی که راه داره میخورن ..فک شون مشغوله .....بعد ناهار خانوما هم ظرفا رو جمع کردن که بعدا میشوریم ....خاله جان ها و راحیل تا زانو رفتن تو اب و داشتن قدم میزدن ...منم به شوخی الکی یه جیغ زدم و گفتم خاله ماررررررررررررررررررررررر رررررررررررررررررررر......دیگه اون دو تا منگل ایستاده بودن دو اب و فقط جیغ میزدن ....بعد که گفتم بابا شوخی کردم ...حسابی اب پاشیدن و خیسم کردن ....منم گفتم خیس شدم ...پس حداقل برم تو اب ....حیف ست .....تا اینجا اومدی اب بازی نکنی ......خلاصه دیگه کامل خیس بودم .....و کلی بازی کردیم ...به جز مامان دومی همگی خانوما تو رود خونه بودیم ...که ناگهان ...راحیل ...حالا نمیخوام فحش بدم ..داد زد ..دمپایی ام ...دمپایی ام .....منم رفتم دنبال دمپایی میراث موندش ....که به جایی رسیدم عمق زیاد و جریان اب شدید ....خلاصه اگر با ر گران بودیم و رفتیم ...داد زدم کمکککککککککککککککککککککک... ......زبونم لال دارم غرق میشم .... تو این هیری ویری یاد اون فیلمه افتادم که توی رودخونه یه مار گنده ست که ادما رو میخورد ....هم میترسیدم غرق بشم هم ترس مار و داشتم ...همگی هم از دور فقط تو سر خودشون میزدن و این وسط مسطا من و تشویق میکردن که شنا کنم ...مقاومت کنم ...تا بالاخره دم شوهر جون گرم ....اومد کمک و از اب بیرون کشیدم .....سرمای فرودین و استرس باعث شده بود ...دندونام کلیک کلیک بخورن به هم ..... اون موقع خیلی ترسیدم ....دیدی بی خودی نزدیک بود به خاطر دمپایی خواهر سیندرلا چطوری جوون مرگ بشم ....
يه شب خواب بوديم.نميدونم خواب ميديم يا نه واقعاً يه صدايي اومد.همزمان با از خواب پريدنم رو به در اتاقمون بودم!!!پشت در لباساي آقامون آويزون بود....نميدونم چي شد.به نظرم اومد يكي تو در اتاق واستاده و يواشكي سرك كشيده تو اتاق.....حالم خيلي بدشد.ميترسيدم آقاهه رو بيداركنم بلند بگه هاااا؟؟؟؟؟چيه؟؟؟؟؟twol .....خلاصه از استرس مدام سرم داغ ميشد.يه بارنگاه كردم ديدم هيشكي تو در نيست.يني به نظرم اومد اوني ك واستاده ديگه نيست......
آروووووووم و يواشكي آقامونو صداكردم.وقتي حس كردم داره هوشيار ميشه يواشكي بهش گفتم ك صدااومد و ....
اون طفلي هم با كلي استرس و بي سروصدا بلند شد.....
خلاصه اون شب اينقدررررررر بد ترسيده بودم ك آقامون فقط بايه نگاه به من از خير شوخي هم گذشت.تمام كمدهارو حتي بازكردو چك كرد.همه جارو!!! ك بتونم بخوابم دوباره....
تاحالا تو عمرم اينقد نترسيده بودمdfgh
من همین پارسال بعد از عید بود فکر کنم. داشتم از کلاس زبان برمیگشتم... خیلی بیخیال و آروم آروم راه میرفتم که صدای دوتا گربه اومد و تو کمتر از یه ثانیه یکیشون از رو پام رد شد! اون یکی هم دنبالش! azxcواقعا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم...گچ دیوار پیش رنگ صورتم لنگ مینداخت! xcvbخلاصه این یکی هیچ وقت از یادم نمیره و هر وقت به یادش می افتم مو به تنم راست میشه ! درست مثل الآن!!!!!asna
یه بار ساعت 12 شب داشتم فیلم ترس ناک میدیدم یه دفعه از پشت انگار یه نفر داشت با من فیلم نگاه میکر د برگشتم کسی نبود بعد یه دفعه اون پرید روم 3 ساعت جیغ زدم بعد فهمیدم سگم رابی بود که میخواست فیلم ببینهazsxAngrytwol
تو خواب فکر کردم ، یکی داره خفه ام می کنه . بیدار شدم دیدم یه گربه کنارم نشسته ... داشتم از ترس سکته می کردم ، یه جیغ بنفش کشیدم بیچاره بیشتر از من ترسید و در رفت . بعد فهمیدم پنجره ی اتاقو باز گذاشته بودم ، بارونم می بارید ، اونم سرشو انداخته پایین و اومده تو ...