ایران رمان

نسخه‌ی کامل: توکل به خدا....
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طور معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحنت برای خود یک کلبه ساخت...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود؛ وقتی به کلبه بر میگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع کرد به گله کردن از خدا
_ خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد؟؟؟
مرد با این افکار به خواب عمیقی فرو رفت...
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید...
او نجات یافته بود !
وقتی سوار کشتی شد از ناخدا پرسید:
_ چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟
ناخدا پاسخ داد: ما علائمی را که با دود نشان میدادی دیدیم...

" اینجاست که ما باید بفهمیم هر چیزی یه حکمتی داره... حتی سوختن خونه ای که واسش زحمت زیادی کشیده باشیم"