ایران رمان

نسخه‌ی کامل: سياستمدار
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم ‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده ‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم ‌سن و سالانش واقعاً نمی ‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌ خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس ، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می ‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می ‌دارد . »

اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌ الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌ زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌ اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌ خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن ‌ها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من ! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »