فهيم عطار نويسنده ي دو رمان " قاب هاي خالي " و " وقتي سروها برگ مي ريزند"
رمان «قابهای خالی» داستان ثانیههای سپری شده اما ثبت نشدة زندگی شهاب است كه آرزو داشت كسی آنها را به تصویر بكشد و درون قاب بگذارد. شهاب پنج سال در گذشته خود زندانی بود و تمایلی به شكستن در زندانش نداشت تا وقتی كه با پزشك معالج خود ـ ترنج ـ كه او هم به نحوی زندانی است آشنا میشود. این دو نفر راهی سفری میشوند كه میتوانست به آزادی هر دو آنها بینجامد اما... .بدین ترتیب بیمار ـ شهاب ـ با پای خود به ملاقات یكی از روانشناسان حاذق سیاتل میرود تا زندگی در وجود او دوباره شكل بگیرد. او پنج سال است كه هیچگاه نخندیده. حتی گریه هم نكرده است. خصوصیات منحصر به فردی دارد. دنیا از دید او تمام نشده بلكه او است كه به پایان راه رسیده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:« سروكلة ترنج پیدا شد و یك راست آمد سراغم. بین آن همه آدم تر و تمیز پیدا كردن مردی با ریشهای پنج سال نزده كار دشواری نبود. شده بودم شبیه دیو. روبهرویم نشست. نور آفتاب میتابید به صورتش. بعد از یك سال بالاخره ترنج را در روشنایی میدیدم. باز هم موهایش را از پشت بسته بود. بند دلم پاره شد و افتاد یك جای دور.» ...
و در فرازی دیگر:« آن روز هم اتاق نیمه تاریک بود و چهره پونه در سایه دلنشینی قرار گرفته بود. نگاهی به دیوارها انداختم. قاب عکسهای زیادی به آنها میخ شده بود. همفری بوگارت که مشتاش را زیر چانه حائل کرده بود. میرزاکوچک خان با جنگلی از ریش و مو. چند سال ریشهایش را نتراشید؟. پنج سال؟ »
رمان «وقتی سروها برگ می ریزند» درباره زندگی دانشجویی شهرستانی به نام مازیار است كه از اهواز برای ادامه تحصيل به تهران می رود. او پس از تلاش فراوان در دانشگاه قبول می شود: «نمره عينكم بازهم رفته بود بالاتر. بس كه درس خواندم برای كنكور. خاتون يك قاب جديد عينك به سليقه خودش سفارش داد. گرد و طلايی. همان مدلي كه از آن متنفر بودم...»
این رمان ۵ فصل اصلی دارد که به بخش های مختلف تقسیم می شوند. از ۵ فصل کتاب، ۴ فصل با نام فصول سال و به نام بهار، تابستان، پاییز و زمستان نامگذاری شده اند. فصل پایانی هم «بی فصلی» نام دارد.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:«دوان دوان خودم را رساندم به کلاس و آرام در را باز کردم. گورامی با هیجان چیزی روی تخته می نوشت. صدای باز شدن در را که شنید بی آن که صورتش را برگرداند گفت: «همون جا کنار در وایسا.» احساس کردم وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته اند. تکیه دادم به دیوار. انگار گورامی صحنه جنگ ناپلئون را با عدد و رقم روی تخته سیاه به تصویر کشیده باشد. سرم را چرخاندم سمت دانشجوها. خورشید ردیف جلو نشسته بود. هر از گاهی با روان نویس سیاهی که لای انگشتان سفیدش اسیر شده بود، چیزهایی روی کاغذ می نوشت. چهره اش دوباره معصوم و آرام شده بود. انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مثل دیو تنوره می کشید و می خواست سقف کافه را روی سرم آوار کند. ابروهایش مثل دو هلال زیبا و متقارن سایه بان چشمانش شده بودند. با خودم گفتم نکند باز هم گرفتار خواب و رویا بوده ام و اصلا آن اتفاق نیفتاده؟ شاید تقصیر کود حیوانی ای بوده که کافه چی به خوردم داده بود؟خورشید سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را چرخاند سمت من. با دیدنم ناگهان آسمان آبی و آفتابی صورتش، ابری و طوفانی شد و اخم هایش در هم رفت. انگار فکرم را خوانده باشد و بخواهد مطمئنم کند که خواب ندیده ام و همه چیز زیر سایه واقعیتی هولناک به تاریکی گراییده.قبل از این که دوباره شمشیرش را از رو ببندد، نگاهم را از او دزدیدم و بردم ته کلاس. زارع همان گوشه همیشگی نشسته بود. نگاهمان گره خورد به هم. با ادا و زبان اشاره چیزهایی گفت که هیچ کدام را نفهمیدم. چشم هایش قرمز و پف کرده بود. دوباره دستش را بالا برد، چرخاند، ساعتش را نشان داد، آستینش را تکان داد. باز هم نفهمیدم. خسته شد و سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی به تخته سیاه خیره ماند. تخته سیاهی که حالا جای سوزن انداختن در ان نبود و شتر با بارش گم می شد...»
" قدرت كلمات"
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.
بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش.
بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را پیدا کنید.
فهیم عطار
دیروز رفته بودم شهرک اکباتان. پیادهروی شهرک از فرط برف و یخ شده بود سالن پاتیناژ.
ضریب اصطکاک صفر شده بود و آدمها مثل قربانیان یک تکتیرانداز ماهر، تقتق میافتادند و ولو میشدند روی زمین. یک زن خیلی قشنگ و خوشبو از روبرو آمد و در کسری از ثانیه جای سر و پاها یش عوض شد و قبل از اینکه بخورد زمین، افتاد توی بغلم. خیلی رومئو و ژولیتطور. زود خودش را جمعوجور کرد و تشکر کرد بابت نجات جانش و یک فحش درخور هم داد به شهردار محترم تهران. اما من توی دلم از شهردار تشکر کردم. بابت تبدیل تهدیدها به فرصتها. تبدیل تهدید سرمای جانسوز یخهای زمستان به فرصتِ آغوشی گرم.
کلا من اقدام شهرداری در تمیز نکردن برف پیادهروها را کاملا هدفمند و در راستای نزدیک کردن دلها میدانم. باریکلا محمدعلی.
فهيم عطار
من شخصا خیلی سال پیش یک کارخانهدار سنتی را میشناختم که لیوان و پارچ پلاستیکی تولید میکرد.
یک جایی در استان خراسان. یک بار خط تولید کارخانهاش ایراد پیدا کرده بود و سی درصد محصولاتش وسط فرآیند تولید یا میشکستند یا له میشدند یا تهشان سوراخ میشد.
دو تا مهندس مکانیک تجربی و خسته هم داشت که از عهدهی تعمیر خط تولید برنمیآمدند. کارخانهدار هم بیخیال تعمیر دستگاههای تولید شد و دست به دامان علم آمار واحتمالات شد.
میزان تولیدش را سی درصد برد بالا تا جبران مافات شود و همان صد درصد تولید قدیم دستش را بگیرد. به همین قشنگی. خوب که فکر میکنم میبینم پشت سیاست کلان مملکت بابت بالا بردن جمعیت کشور هم یک تفکر اینچنینی باید وجود داشته باشد. این همه اتفاق بیدلیل رخ میدهد و بابت آنها آدمهای قشنگمان میمیرند. ساختمان میسوزد.
هواپیما سقوط میکند. هوا کثیف میشود. اتوبوس چپ میکند. پراید تولید میشود. زلزله میآید. مهاجرت رخ میدهد. همهی اینها تلفات میدهند و یک جوری باید جبران مافات شود و کسری جمعیت را تلافی کرد. مهندسین مکانیک تجربیمان هم که خیلی طفلکیها خستهاند. پس راهی نمیماند الا تولید بیشتر جمعیت.
به نظر من که خیلی طرح هوشمندانهای است. روزها سر مزار رفتگان گریه و شبها نطفهی رفتگان آینده را منعقد کنیم.
خیلی هم عالی.
فهيم عطار
یک جایی خوردم به تور یک زن تُرک که روسریاش را سفت پیچیده بود دور سر و گردن ش و یک گوشهای اتاق تنها ایستاده بود و پشت سر هم سیـ ـگار کنت میکشید. یک جورِ ناجوری روسری و سیـ ـگارش با هم تناقض داشتند. من هم اساسا از آدمهای متناقض میترسم.
مثلا از آدمهایی که عکس پروفایلشان "یا حجت ابن الحسن العسکری" است اما عکس کیم کارداشیان را توی فیسبوک تخس میکنند. یا از آدمهایی که به حرمت محرم ویسکی نمیخورند. من فوبیای شدیدی نسبت به این آدمها دارم. آن هم بیدلیل. بابت همین هم رفتم یک گوشهی دوری قایم شدم. اما من یک جور ناجوری جاذب آدمهای تنها هستم. زن ترک کمی توی اتاق دور دور کرد و یک راست آمد پیشم. بعد تازه فهمیدم که نه انگلیسی میفهمد و نه فارسی. فقط یک کلمه گفت "تورک؟". من هم یک کلمه گفتم نچ. خودش را از تک و تا نیانداخت. یک چیزهایی گفت. من هم تماشایش کردم. بعد تلاش کردیم یک جوری سر همدیگر را گرم کنیم. بعد کم کم ترسم از او ریخت. مطمئن شدم یکی از راههای تفاهم همین است که زبان هم را اصلا نفهمید. ایدهها و عقاید و جهانبینیها و ایدئولوژیها عمدتا از طریق مدیای زبان منتقل میشوند. بعد هم چون هیچ دو انسانی با هم تفاهم ندارند، کار به جای باریک میکشد. اگر زبان همدیگر را میفهمیدیم احتمالا همان اول به او میگفتم: «تو خفه نمیشی این قدر روسری تو سفت بستی؟» اما در عوض برایش از یک تا ده به ترکی شمردم. از ترکی فقط همین را بلدم. کلی خندید. اگر ترکی بلد بودم بعد بهش میگفتم: «سیـ ـگار و روسری خیلی ترکیب چرندیه». اما در عوض دوباره از یک تا ده به ترکی برایش شمردم. یک چیزی گفت و دوباره ریسه رفت. بدون زبان مشترک، انگار آدمها میافتند توی خلاء. یک سکوت خوبی بینشان میافتد. یک سکوتی که دلیل موجهی دارد: زباننفهمی. بعد به آدم فرصت میدهد که خوب فکر کند. مثل من. خوب فکر کردم و دیدم اصلا ترکیب سیـ ـگار و روسری چیز بدی نیست. خیلی هم خوب است. بعد با هم تمام عکسهای وبلاگم را توی تلفنم دیدیم. به هر عکسی را هم که رسید دستش را میگذاشت روی قلبش و میگفت آه!
عکس دیدن از حرف زدن کمخطرتر است.
بعد هم یک چیزی گفت که احتمالا یعنی من باید برم. و رفت.
حالا هم فقط یک چیز میدانم که تا آدم شدن و «پیشقضاوت» نکردن هنوز خیلی راه دارم.
فهیم عطار
مادر جان سلام
حالا که دارم این نامه را برای شما مینویسم چند ساعتی مانده به روز هشتم مارچ. روز زن.
دو روزی هم مانده به نوزدهم جمادیالثانی. باز هم روز زن و روز مادر.
درست نمیدانم چرا تقویم شمسی این قدر کم لطفی کرده و هیچ روزی برای شما در نظر نگرفته است.
به هر حال مهم هم نیست. آنقدر دنیای سیاست سایهی سیاهش را روی این دو روز پهن کرده است که هیچ کس حواسش به خودِ شما نیست.
مادر جان براي من روز زن، روز مادر، روز پرستار، روز معلم، روز عشق و همهی مناسبتهای خوب دیگر تلاقی کرده است با روز تولد شما.
که آن هم نزدیک است. این موضوع اصلا هم تصادفی نیست. به هر حال هر جهانی مرکزی دارد و مرکز جهان من، شمایید.مادر جانخاطرتان هست که قدیمها بابت همین مناسبتها برایتان کادو میخریدم؟
دو بار برایتان روسری خریدم. اگر اشتباه نکنم یک بار روسری حریر قرمز و یک بار هم سبز یشمی. هنوز هم معتقدم که این دو رنگ به شما میآید. اما هیچ حواسم نبود که کلا روسری به شما نمیآید. اصلا روسری بدترین هدیه برای شماست.
انگار که آدم به قناری، قفس کادو بدهد. امیدوارم من را ببخشید.مادر جان اگر طبقهی دوم کتابخانه را نگاه کنید، دو جلد کتابِ پدرخوانده را میبینید که سالها پیش برایتان امضا کردهام و بهتان کادو دادهام. یک طبقه بالاتر از آن هم یک جلد کتاب آشپزی رزا منتظمی هم هست. آن را هم گمان کنم من برایتان خریدهام و بهتان هدیه دادهام. بابت این هدیهها هم من را ببخشید و آن را بگذارید به حساب ندانستنم. حالا دیگر میدانم که پیامِ هدیه از خودِ هدیه مهمتر است. من سالهاست که به هیچ زنی کتاب آشپزی یا پدرخوانده هدیه ندادهام مادر جان ميدانم این همه سال چرا به جای کادو یک بار برایتان آشپزی نکردم. به جای اینکه بهتان کتاب آشپزی کادو بدهم. اصلا چرا هر سیصد و شصت پنج روز را برایتان آشپزی نکردم؟
پیام کادو از خود کادو مهمتر است. مگر نه؟
چرا مرز وظایف و شرح خدمات زن و مرد را توی خانه ویران نکردم؟ چه کادویی بهتراز این؟ امیدوارم بابت این هم من را ببخشید.مادرجانچرا هیچوقت به شما یک آینهی قدی با قاب نقره و فیروزه هدیه ندادم؟ یک آینهی بزرگ و شفاف که خودتان را به یادتان بیاورد و زیباییتان را هر روز به شما هدیه بدهد؟ بهتر از این نیست که به شما روسری حریر بدهم و زیباییتان را مخفی کنم؟
بابت اینهم امیدوارم من را ببخشید.
مادر جان خوب که فکرش را میکنم، میبینم کل حرفهایم را میتوانم در یک ببخشید بزرگ خلاصه کنم. بابت چیزهایی که بالا گفتم. بابت اینکه شکل محبت کردنم هم مردانه بوده. برای اینکه روزتان را در تقویم شمسی نگذاشتیم. برای اینکه هیچوقت جلوی رویتان اعتراف نکردیم که زن بودن در این دنیا چقدر شجاعت میخواهد. مادر بودن چقدر سخت است.
هیچ وقت اعتراف نکردم که فارغ از سن و سالم، هر بار که جلویتان میایستم، تازه میفهمم چقدر هنوز بچهام. هیچ وقت بهت نگفتم که هیچ وقت پیر نمیشوی و من هیچ وقت بزرگ نمیشوم. بابت همهی این نگفتنها،
من را ببخشید.مادرجان هشتم مارس و نوزدهم جمادیالثانی را بیخیال.
خودِ تو مهمی. تمام روزهای تقویم را به نام تو ضربدر میزنم. بعضی چیزها را باید بلند و در جمع گفت....
مثل دوستت دارم. مثل بوسیدن. مثل عذرخواستن. امیدوارم هر سه را از من قبول کنید.
فهیم عطار
یک جزیره گذاشتهاند برای فروش نزدیکیهای برزیل.
بیست میلیون دلار. با نرخ امروز ارز میشود حدود هشتاد و پنج میلیارد تومان. مساحتش طوری است که اگر کمی با هم مهربان باشیم، سه هزار نفری در آن میتوانند با مسالمت زندگی کنند. یعنی سهم هر کسی میشود حدود سی میلیون تومان. به عبارت علمیتر میشود قیمت یک پراید. یعنی اگر همین سه هزار نفر رفیقِ فیسبوکی من، پرایدهایشان را بفروشند، میتوانم جزیره را بخریم.
خریدن جزیره مزایای زیادی دارد. به معنای کلمه مستقل میشویم. دولت و حکومت خودمان را راه میاندازیم. با قانون و مدنیتی که دلمان میخواهد. یک پرچم قشنگ با گل و بلبل طراحی میکنیم و یک اسم خوب برای قلمرومان انتخاب میکنیم. مثلا جمهوری دموکراتیک فلان.
خودمان مدینهی فاضلهمان را از نقطهی صفر شروع میکنیم به ساختن. فقط این وسط یک ایراد جزئی وجود دارد. پیدا کردن سههزار نفر آدم که آبشان توی یک جوی برود کار نشدنی است. ما هنوز سر رنگِ ماست با هم به تفاهم نرسیدهایم چه برسد به خریدن یک جزیره و تاسیس جامعهی مدنی به شیوهی مدنی.
اما اگر یک روزی این آرزو محقق شد، سربازان مدینهی فاضله را مجبور میکنیم که تکشاخ صورتی ببندند سر تفنگشان و خودشان و تفنگشان را مثل تکشاخها بسپرند به افسانهها.
فهيم عطار