ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اشعار مهدی اخوان ثالث
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
آخر شاهنامه :

1- بازگشن زاغان

در آستان غروب
بر آبگون به خاكستري گراينده
هزار زورق سير و سياه مي گذرد
نه آفتاب ، نه ماه
بر آبدان سپيد

هزار زورق آواز خوان سير و سياه
يكي ببين كه چه سان رنگها بدل كردند
سپهر تيره ضمير و ستاره ي روشن
جزيره هاي بلورين به قير گون دريا
به يك نظاره شدند
چو رقعه هاي سيه بر سپيد پيراهن
هزار همره گشت و گذار يكروزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز كار
هزارهمسفر و همصداي تنگ جبين
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار

بر آبگون به خاكستري گراينده
در آن زمان كه به روز
گذشته نام گذاريم ، و بر شب آينده
در آن زمان كه نه مهر است بر سپهر ، نه ماه
در آن زمان ،ديدم
بر آسمان سپيد
ستارگان سياه
ستارگان سياه پرنده و پر گوي
در آسمان سپيد تپنده و كوتاه
آخر شاهنامه :

2- وداع
سكوت صداي گامهايم را باز پس ميدهد
با شب خلوت به خانه مي روم
گلهاي كوچك از سگها بر لاشهي سياه خيابان ميدوند
خلوت شب آنها را دنبال مي كند
و سكوت نجواي گامهاشان را ميشويد

من او را به جاي همه بر ميگزينم
و او مي داند كه من راست ميگويم
او همه را به جاي من بر ميگزيند
و من ميدانم كه همه دروغ ميگويند
چه ميترسد از راستي و دوست داشته شدن، سنگدل

بر گزينندهي دروغها
صداي گامهاي سكوت را ميشنوم
خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماند سرانجام
چشمانم را اشك پر كرده است
آخر شاهنامه:

3- آخر شاهنامه

اين شكسته چنگ بي قانون
رام چنگ چنگي شوريه رنگ پير
گاه گويي خواب مي بيند
خويش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
يا پريزادي چمان سرمست
در چمنزاران پاك و روشن مهتاب مي بيند

روشنيهاي دروغيني
كاروان شعله هاي مرده در مرداب
بر جبين قدسي محراب مي بيند
ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را
مي سرايد شاد
قصه ي غمگين غربت را

هان، كجاست
پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگين سخت و ستوارش
با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش ،سرد و بيگانه

هان، كجاست ؟
پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب
قرن شكلك چهر
بر گذشته از مدارماه
ليك بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناك تر پيغام
كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي
چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند
هر چه هستي ، هر چه پستي ، هر چه بالايي
سخت مي كوبند
پاك مي روبند

هان، كجاست ؟
پايتخت اين بي آزرم و بي آيين قرن
كاندران بي گونه اي مهلت
هر شكوفه ي تازه رو بازيچه ي باد است
همچنان كه حرمت پيران ميوه ي خويش بخشيده
عرصه ي انكار و وهن و غدر و بيداد است
پايتخت اينچنين قرني
بر كدامين بي نشان قله ست

در كدامين سو ؟
ديده بانان را بگو تا خواب نفريبد
بر چكاد پاسگاه خويش ،دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان افسون شهر نقره ي مهتاب نفريبد
بر به كشنيهاي خشم بادبان از خون
ماه ، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم
تا كه هيچستان نه توي فراخ اين غبار آلود بي غم را
با چكاچاك مهيب تيغهامان ، تيز
غرش زهره دران كوسهامان ، سهم
پرش خارا شكاف تيرهامان ،تند
نيك بگشاييم
شيشه هاي عمر ديوان را
ز طلسم قلعه ي پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباييم
بر زمين كوبيم
ور زمين گهواره ي فرسوده ي آفاق
دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد
تا كه سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاييم
آخر شاهنامه :


4- با همين دل و چشمهايم ، هميشه
با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست ،زياست ،زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل ، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
آخر شاهنامه :

5-برف
1
پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فارغ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود


پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما 2
گاه شنگ و شاد و بي پروا
گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان
جاي پا جويان
زير اين غمبار ، درهمبار
سر به زير افكنده و خاموش
راه مي رفتند
وز قدمهايي كه پيش از اين
رفته بود اين راه را ،افسانه مي گفتند
من بسان بره گرگي شير مست ، آزاده و آزاد
مي سپردم راه و در هر گام
گرم مي خواندم سرودي تر
مي فرستادم درودي شاد
اين نثار شاهوار آسماني را
كه به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
اين هر جايي افتاده اين همزاد پاي آدم خاكي
برف بود و برف اين آشوفته پيغام اين پيغام سرد پيري و پاكي
و سكوت ساكت آرام
كه غم آور بود و بي فرجام
راه مي رفتم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم
كو ببينم ، لولي اي لولي
اين تويي آيا بدين شنگي و شنگولي
سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
كه بدين سان خستگي نشناس
چشم و دل هشيار
گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم


اينك از زير چراغي مي گذشتيم ، آبگون نورش 3
مرده دل نزديكش و دورش
و در اين هنگام من ديدم
بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف
همنشين و غمگسارش برف
مانده دور از كاروان كوچ
لكلك اندوهگين با خويش مي زد حرف
بيكران وحشت انگيزي ست
وين سكوت پير ساكت نيز
هيچ پيغامي نمي آرد
پشت ناپيدايي آن دورها شايد
گرمي و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
ليك من ، افسوس
مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم
ناتوانيهام چون زنجير بر پايم
ور به دشواري و شوق آغوش بگشايم به روي باد
همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك
هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم
آسمان تنگ است و بي روزن
بر زمين هم برف پوشانده ست رد پاي كاروانها را
عرصه ي سردرگمي هامانده و بي در كجاييها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بي نشانيها فرو برده نشانها را
ياد باد ايام سرشار برومندي
و نشاط يكه پروازي
كه چه بشكوه و چه شيرين بود
كس نه جايي جسته پيش از من
من نه راهي رفته بعد از كس
بي نياز از خفت آيين و ره جستن
آن كه من در مي نوشتم ، راه
و آن كه من مي كردم ، آيين بود
اينك اما ، آه
اي شب سنگين دل نامرد
لكلك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد
باز مي رفتيم و مي باريد
جاي پا جويان
هر كه پيش پاي خود مي ديد
من ولي ديگر
شنگي و شنگوليم مرده
چابكيهام از درنگي سرد آزرده
شرمگين از رد پاها يي
كه بر آنها مي نهادم پاي
گاهگه با خويش مي گفتم
كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز ؟
كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش
تا گذارد جاي پاي از خويش ؟


همچنان غمبار درهمبار مي باريد 4
من وليكن باز
شادمان بودم
ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت
خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسيط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خويش ، خوش خوش پيش مي رفتم
زير پايم برفهاي پاك و دوشيزه
قژفژي خوش داشت
پام بذر نقش بكرش را
هر قدم در برفها مي كاشت
شهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز
هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن
چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت


خوب يادم نيست 5
تا كجاها رفته بودم ، خوب يادم نيست
اين ، كه فريادي شنيدم ، يا هوس كردم
كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم
پيش چشمم خفته اينك راه پيموده
پهندشت برف پوشي راه من بود
گامهاي من بر آن نقش من افزوده
چند گامي بازگشتم ، برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها تازه بود اما
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد، ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها باز هم گويي
ديده مي شد ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
برف مي باريد، مي باريد، مي باريد
جاي پاها ي مرا هم برف پوشانده ست
آخر شاهنامه :

6- بي دل

آري، تو آنكه دل طلبد آني
اما
افسوس
ديري ست كان كبوتر خون آلود
جوياي برج گمشده ي جادو
پرواز كرده ست
آخر شاهنامه :

7-جراحت
ديگر اكنون ديري و دوري ست
كاين پريشان مرد
اين پريشان پريشانگرد
در پس زانوي حيرت مانده ، خاموش است
سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دريا، چشم
پاي تا سر، چون صدف، گوش است
ليك در ژرفاي خاموشي
ناگهان بي ختيار از خويش مي پرسد
كآن چه حالي بود ؟
آنچه مي ديديم و مي ديدند
بود خوابي، يا خيالي بود ؟
خامش، اي آواز خوان ! خامش
در كدامين پرده مي گويي ؟
وز كدامين شور يا بيداد ؟
با كدامين دلنشين گلبانگ، ميخواهي
اين شكسته خاطر پژمرده را از غم كني آزاد ؟
چركمر ده صخره اي در سينه دارد او
كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش
پهنه ور درياي او خشكيد
كي كند سيراب جود جويبارانش ؟
با بهشتي مرده در دل ،كو سر سير بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خميازه را ماند
عقده اش پير است و پارينه
ليك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه ديگر دوري و ديري ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجيري ست
ليكن از اقصاي تاريك سكوتش ، تلخ
بي كه خواهد ، يا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خويشتن پرسد
راستي را آن چه حالي بود ؟
دوش يا دي ، پار يا پيرار
چه شبي ، روزي ، چه سالي بود ؟
راست بود آن رستم دستان
يا كه سايه ي دوك زالي بود ؟
آخر شاهنامه :

8-خزاني
پاييز جان! چه شوم، چه وحشتناك
آنك، بر آن چنار جوان، آنك
خالي فتاده لانهي آن لك لك
او رفت و رفت غلغل غليانش
پوشيده، پاك، پيكر عريانش
سر زي سپهر كردن غمگينش
تن با وقار شستن شيرينش

پاييز جان! چه شوم، چه وحشتناك
رفتند مرغكان طلايي بال
از سردي و سكوت سيه خستند
وز بيد و كاج و سرو نظر بستند
رفتند سوي نخل، سوي گرمي
و آن نغمه هاي پاك و بلورين رفت

پاييز جان! چه شوم ، چه وحشتناك
اينك، بر اين كناره ي دشت ، اينك
اين كوره راه ساكت بي رهرو
آنك، بر آن كمر كش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت

پاييز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم
آخر شاهنامه :

9-خفتگان

خفتگان نقش قالي، دوش با من خلوتي كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور
و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردي كهن، تجديد عهد صحبتي كردند
من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خويش
ياد از او كردم كه اينك سر كشيده زير بال خاك و خاموشي
پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي
لاجرم زي شهر بند رازهاي تيره ي هستي
شطي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردم
ديدم ايشان نيز
سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند
گفتم: اي گلها و ريحانهاي رويات برمزار او
اي بي آزرمان زيبا رو
اي دهانهاي مكنده ي هستي بي اعتبار او
رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد
بيندش چشم و پسندد دل
چون به سير مرغزاري ، بوده روزي گورزار ، آيد ؟
خواندم اين پيغام و خنديدم
و ، به دل ، ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم
خفتگان نقش قالي همنوا با من
مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند
آخر شاهنامه :

10- دريغ
بي شكوه و غريب و رهگذرند
يادهاي دگر ، چو برق و چو باد
ياد تو پرشكوه و جاويد است
و آشناي قديم دل ، اما
اي دريغ ! اي دريغ ! اي فرياد
با دل من چه مي تواند كرد
يادت ؟ اي باد من ز دل برده
من گرفتم لطيف، چون شبنم
هم درخشان و پاك ، چون باران
چه كنند اين دو، اي بهشت جوان
با يكي برگ پير و پژمرده ؟
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8