ایران رمان

نسخه‌ی کامل: سمفونی زندگی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
وقتی ساعت بزرگ خونه 3بار نواخته شدناخداگاه چشمام ازهم بازمیشن ومستقیم نگاهم به پاندول بلندساعت میخوره.....
ازحالت گهواره ای صندلیم بیرون میام.......
صدای قطره های بارون ایی که به شیشه های بلند داخل پذیرایی می خوره توجهم رو معطوف خودش میکنه!میرم سمت پنجره همراه باسختی های همراهی با..........!!!
باز هم بارون

باز هم بارون!

توی این شب کذایی و نفرت انگیز.......!!!
یک روز این صدا از پشت همین 4تا پنجره ی پذیرایی خانه پدری ام برایم زیباترین سمفونی بود...
سمفونی عشق......

محبت.....

ودر نهایت زندگی......!!!!!

ولی حالاچی...؟؟؟

حالا این صدا برام تداعی کننده یک شب....

یک جاده....

و...یک مسافرته!!

یه مسافرت که به اصرار خودم بود! خوده نفرین شده ی

بد قدمم...!!!

حالا می فهمم مادربزرگم راس می گفت:
بد قدم ترین نوه ایی هستی
که تابحال داشتم...!

2سال پیش

درست تو همین شب

مثل همین 2سال بارون می اومد

یه تصادف...

و3جنازه بی سر!!!

ویه دخترکه 3میله

ازداخل صندلی اش

به یه نقطه از کمرش

فرو رفته بود....!!!


تو یه شب بارونی...
تویه بهارگل ها...
یه مادر...
یه پدر...
یه پسر کوچک14ساله...
که روهر3شون..
یه ملافه سفیدبود!!!

یه ملافه که رنگ سفیدیش توی رنگ

خون سرخ

این 3نفر گم شده!!!

ویه دختر که دکترا خیلی تلاش کردن زنده بمونه...وزنده موند!!!
ولی هیچ کس تاهمین حالاجواب سوالش رونداد...
که چرا؟؟؟

چرا؟؟زنده موندم؟؟؟

به چه امیدی؟؟؟؟

برای چه هدفی؟؟؟


بدون مادر...
بدون پدر...
بدون تنها برادرش...
وبایه....!!!

ازجلوی پنجره اومدم کنارو

صندلی چرخدارمو

به سمت درب حیاط

کشوندم...!!!!!

فائزه(فریال)_د.