- امیرعلی: گفتیم حالا چی بپوشیم؟
- بهار: یادمان افتاد اصلا لباس سفید نداریم. بعد از تئاتر تازه رفتیم خرید لباس. بعد مامان من و مامان امیرعلی تماس گرفتند و گفتند سفره عقد هم نمی خواهید؟ گفتیم نه. بعد مادرم گفت برای شگون هم شده خودم یه کاری می کنم که آخر سر به جای سفره عقد چیزی شبیه سفره هفت سین برای ما چیدند.
- امیرعلی: همه چی روی سفره بود، خیلی شب عقد خندیدیم.
بهار: بعد هم با خانواده ها رفتیم رستوران و شام مختصری خوردیم و آمدیم سر خانه مان.
شما که واردی
یعنی حتی با لباس عروس و دامادی هم عکس ندارید؟
- بهار: نه. قبل از ازدواج با هم صحبت کرده بودیم و هر دو علاقه ای به جشن نداشتیم.
ماجرای «خنده» شب جشن چه بود؟
- بهار: عاقدی که آمده بود خیلی لهجه داشت و وقتی اسم ما دوتا را می خواند، اصلا انگار دو نفر دیگر را دارد به عقد هم در می آورد (می خندند).
- امیرعلی: البته سوژه خنده مهم تر، سفره عقد بود. هر چی که از هفت سین سال گذشته مانده بود را در سفره عقد برای ما گذاشته بودند.
- بهار: سوژه جالب دیگری هم اتفاق افتاد. ما دو سه روز قبل از عقدمان برای آزمایش رفتیم یک آزمایشگاه خلوت را در یک ساعت خلوت انتخاب کرده بودیم که زودتر کارمان انجام شود اما از شانس ما کارکنان آنجا امیرعلی را خیلی دوست داشتند و همه از طرفدارانش بودند. آنقدر درگیر و دار عکس گرفتن با امیرعلی بودند که یادشان رفت برگه آزمایش ما را مهر بزنند. ما آن را به پدرم دادیم که ببرند محضر و وقت عقد بگیرند. لحظه عقد، مسئول محضر گفت که این جواب آزمایش مهر ندارد. حالا شما تصور کنید که پنجشنبه است و باید بگردید و آزمایشگاه و آدمی که باید مهر بزند را پیدا کنید.
- امیرعلی: غیر از این، جدا از آزمایش اعتیاد، کلاس آموزشی هم برای زوجین می گذارند. دم ورود به کلاس، مسئول آنجا یک جمله خنده دار و جالب به من گفتند. گفتند «شما که واردی؟» مرده بودم از خنده و با تعجب گفتم آخه چرا؟!
بهار: خیلی روزهای بامزه ای بود. خلاصه به مکافات، مسئول آزمایشگاه را پیدا کردیم و برگه عدم اعتیاد را مهر زدند.
حالا چرا اینقدر ساده برگزار کردید؟
- بهار: آخر من هر کسی را که دیدم هیچ چیزی از عروسی خودش یادش نیست از بس که استرس و نگرانی داشته اند و هیچ لذتی نبرده اند.
شبکه های اجتماعی
قبل از شروع گفتگو با تاکید گفتید که اینستاگرام ندارید. در زمانه حاضر، سوشال مدیاها بیشترین تاثیرگذاری و نفوذ را دارند، خصوصا برای کسانی که جلوی دوربین هستند و به عنوان چهره شناخته می شوند. در پسِ این پیج نداشتن چه آگاهی نهفته است؟
امیرعلی: به نظر می رسد اینستاگرام یک قاعده نانوشته ای دارد که ما نمی توانیم آن را بپذیریم. ایرادی هم به کسانی که پذیرفتند نداریم. اگر شما در اتوبوسی سوار باشید که 50 مسافر دارد و از بین این افراد فقط 3 نفر در طول مسیر توهین کنند و فحش بدهند شما چه واکنشی دارید؟ غیر از این است که می گویید من ادامه سفر را طی می کنم؟ مطمئنا یا آنها را پیاده می کنید یا خودتان پیاده می شوید یا به یک نفر می گویید که جلوی اینها را بگیرد. جای تعجب است که چطور همه این قاعده را پذیرفته اند. عجیب تر اینکه خوشبینانه ترین حرفی که یک نفر می تواند بزند این است که «خدا را شکر حداقل در صفحه من خیلی کم فحش می دهند.» این خیلی اصل پذیرفته شده بد و وحشتناکی است.
مردم کوچه و خیابان هیچ وقت چنین رفتاری با شما ندارند. آن آدم هایی که این کار را انجام می دهند انگار نمی دانند این چه جرم بزرگی است و مجازات زندان دارد. منتها نه مردم این داستان را پیگیری می کنند و نه کسانی که فحش می خورند برای شان اهمیتی دارد. اصلا نمی فهمم چطور ممکن است چنین چیزی؟ از هر کسی بپرسید شما در یک جمعی اگر کسی مدام بهتان توهین کند چکار می کنید؟ غیرممکن است که سکوت کند و بگوید که من نمی شنوم، بعد بگوید من با حضورم در این جمع به او پاسخ می دهم. فکر نمی کنم ایده آدم عاقل این باشد و اساسا ما نتوانستیم با این موضوع کنار بیاییم. نکته دیگری که بعدا به آن رسیدیم این است که شما نمی توانید صبح که از خواب بیدار می شوید، از همه جای خانه تان و همه کارهای روزمره تان عکس بگیرید و در صفحه مجازی بگذارید بعد به مردم بگویید که سرک نکشید در زندگی ام.
ما ترجیح می دهیم مردم را ببینیم و از معاشرت با آنها لذت ببریم و بعد هم خداحافظی کنیم. این اندازه در دسترس بودن و دستمالی شدن اصلا خوب نیست. و یک سوال: بازیگری که صبح تا شب مدام در اینستاگرام عکس یا فیلم می گذارد و تا این حد همه از زندگی او اطلاع دارند، چرا و چگونه مخاطب می تواند و باید او را در یک نقش باور کند؟ این که می داند خانه تو چه شکلی است، خورد و خوراکت چطور است، همسرت را می شناسد، حتی افکار تو را می داند، چطور می تواند باور کند که تو مثلا در نقش یک پزشکی و می خواهی با آمپول هوا یک مرگ خاموش برای بیمارت بسازی؟ این موضوع مخرب است.
بهار: چیزی که به ما می گویند این است که صفحه اینستاگرام داشته باشید اما کامنت هایش را نبینید. خب، چه فرقی می کند. عین این می ماند که شما بنشینید مقابل یک آدم حرف بزنید و جلوی دهانش را بگیرید. این که نمی شود.
پشت هر لبخندی حرفی است.
به نظر تو مخاطب نباید پسِ زندگی او را ببیند تا بتواند آن نقش را باور کند؟
- امیرعلی: بله، دقیقا. من چطور می توانم آن فرد را به عنوان استاد دانشگاه در نقشش باور کنم وقتی می دانم که زندگی اش و مسئله اش این است که تربچه کجای سالاد و سبزی قرار بگیرد. من نمی توانم چنین آدمی را در نقش های دیگر باور کنم.
- بهار: یک چیز که امیرعلی به آن اشاره کرد این است که آدم هایی که ما با آنها برخورد داریم مثلا در تئاتر، اکران فیلم، یا ... اینها افرادی هستند که در اینستاگرام حضور دارند. اینها افراد مجازی نیستند و آنها هستند که ما آنها را رو در رو می بینیم. معمولا با داشتن صفحه اینستاگرام عموما حال خوبی که دریافت می کنیم، گرفته می شود. حالا اگر هم چند درصد قلیلی که امیرعلی گفت باشند، باعث می شود کم کم شما از آدم هابترسید و نفهمید که کدامیک واقعی است. این کسی که شما الان می بینید، آیا آن کسی است که به شما لبخند می زند یا فردی است که برای شما بد می خواهد؟ این تردید شما را اذیت می کند. ترجیح دادیم بنا را بر این بگذاریم که اینستاگرام نداشته باشیم و آدم ها را واقعی ببینیم و از چیزی نگران نباشیم که مثلا پشت هر لبخندی، حرفی است یا پشت هر چهره زیبا، چیز دیگری قرار دارد.
پس علاقه ای به عرضه جهان شخصی تان ندارید؟
- امیرعلی: نه، مردم چه گناهی کرده اند که دغدغه های شخصی من را بدانند. قصه اش را می نویسم و البته باید لباس جهان شمولی به تن کند تا برای عامه مردم هم باورپذیر و جذاب باشد.