ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دور زدن ممنوع!!!|فاطمه.ح.م
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دور زدن ممنوع!!!

چراغ پیغامگیر چشمک می زد ...دکمه را که فشردم صدای بابا پیچید در فضای خانه ... گفت: جلسه ی کاری ... ادامه داد: طول می کشد ... سفارش کرد: منتظرم نمانی عسل بابا !!!
صدای خنده هایی بین این جلسه ی کاری وول خورد و به گوش من رسید ... خنده های زنانه ی ناآشنا ... خنده های دلبرانه !!!
دلم، پوزخند زد و صورتم خالی شد از هر حسی ... دور خودم و قاب عکس سیاه ربان روی سینه ام چرخی زدم .

صفحه ی تاچ گوشیم روشن و خاموش می شود …

لباس پوشیده توی اتاقم منتظر خواستگارهایی هستم که قرار بود ساعت پنج بیایند … ساعت شش شده و هنوز خبری نیست … چیزی ته دلم از این طرف سُر می خورد به آن طرف … و دلم بد تر از ماشین لباس شویی چرخ می زند … ساعت نُه شد و نیامدند … حرکت دورانی ای را دور خودم حدس می زدم !!!

… دیر می رسم و صدای رینگتون سامسونگ قطع می شود…

به دوست صمیمی ام گفتم: در به در دنبال کارم؟!
گفت: شرکت پدرت ؟!
عکس سه در چهار مخفی شده در کیف پولم را بیرون کشیدم ... میدان را دور نزدم و پیچدم سمت راست .
آن شرکت و کارمند های معشوقه وار رنگارنگش چنگی به دلم نمی زد .
گفت: سعیم را می کنم .
حالم بهم خورد از این رودروایسی حل شده در این مدل « سعیم را می کنم هایی» که هیچ وقت خدا هم به نتیجه نمی رسد !!!

… میس کال ها را چک می کنم…

بعد از چند ماه این در و آن در زدن زنگ زدند و گفتند : استخدام !!!
پریدم بغل دخترخاله ام .
پرسید: آدرسش کجاست ؟؟؟
آدرس دقیقش را از روی روزنامه ی نیازمندی های چندماه قبل برایش خواندم .

… لب هایم منحنی وار به خنده باز می شود ….

صدای اذان را از تلوزیون شنیدم … هر کار که می کنم نمی توانم این یکی را بپیچانم !!!
یک ساعتی زود تر راه گرفته ام به سمت شرکت ِ محل کارم ... پاگرد پله های شرکت را که پیچیدم دختری قرمز پوش توجهم را جلب کرد... چشم هایم را تنگ کردم ، صورت غرق در آرایش دخترخاله ام را شناختم.
ابروهایم پرید بالا.
پرسید : کجا ...؟؟!
نیشم باز شد : سر کار !!!
معنی پوزخندش را نفهمیدم.
خودم را پیدا می کنم که از شرکت زده ام بیرون؛ در حالی که به من گفته شده : اشتباهی رخ داده و کسی را قبل از من استخدام کرده اند …!!!
حس کردم دوست دارم خودم را ببرم شهربازی و یک دور سوار هر وسیله ی چرخشی که هست، بشوم که یک موقع فکر نکنم …!!!

…اسمش دوباره روی صفحه افتاد …

سور شاغل شدن دوست صمیمی ام را دور زدم و راهی شدم سمت خیابان های بدون میدان بهشت زهرا... سر خاک مامان !!!
شال سفیدم را انداختم روی سرم و رفتم سوپری سرکوچه … داشتم هلو سوا می کردم که صدای همسایه ای که چندباری در کوچه دیدمش و اصلا نمی شناختم کیست را شنیدم … نمی خواستم گوش بدهم به موضوع صحبتشان اما صدا خودش آمد و چپید در حلزون گوشم : پسر به چه ماهی اومده بود خواستگاریش … واسه این دختره که روسری اش تا فرق سرشه و دین و ایمون نداره حیف بود …همین شال سفیده رو می گم ... منم بهشون گفتم یه موقع اشتباه نکنن … بالاخره امر خیره منم وظیفه امه حقیقت رو بگم … دیشب هم اومدن خونمون و دخترم رو دیدن… !!!
چشم چشم کردم دور مغازه ...کسی را با شال سفید ندیدم جز دختری درآینه ی بالای سر جعبه های هلو .... اینبار چشم گرداندم دنبال یک جسم مدور ، یک گردی ، یک دایره ، یک گردکی ، هر چیزی که ضلعی نداشته باشد و اول و آخرش به هم برسند ... مثل محیط خودم ؛ می خواستمش که خودم را دورش، بگردانم … که خودم را بپیچانم … که یک موقع فکر نکنم من همان شال سفیده هستم که او می گوید ها !!!

… گوشی را می گذارم بیخ گوشم … صدای مردانه اش در گوشم می پیچد : الهی من دورت بگردم …!!!
نفس هایم قطع و وصل می شود … می ترسم … و تک تک سلول هایم از ترس شروع می کنند به لرزیدن … موهای بدنم یکی یکی راست می شود… مدارهای حافظه ام می جُنبد ... می فهمم تحمل این یکی را ندارم … می نالم : نه دیگر، نه تو رو خدا ؛ تو دیگر دورم نزن !!! روی این زمینی که هر بیست و چهار ساعت خودش را دور می زند تو دیگر زمینی نشو… !!!


[عکس: 38676069102491182096.jpg]