ایران رمان

نسخه‌ی کامل: شعرانه
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31



   بــا عشق بــــه سویش نطری کردم و دیـدم
جــزغصـه نــــدارد ثمـــری، دســت کشیــدم
می دیــــد که اشکم بـه هوایش شده جاری
چون اشک نمی کرد اثری، دســت کشیــدم
ازگــوشه نشین بــودن ِ مــن بــــود فـــراری
چـون بــــود شدیدن دَدَری ،دســت کشیــدم
قـــانع شده بــودم کــــه نبــابد بکشم دست
بــــاریـــد زچشم اشک تــَری،دست کشیدم
تــا خــواستــه ام بــــــاز کُنــم قفـل ِمحبـــت
گفتـــا کــه نکن حیلـــه گری،دســت کشیدم
دیگــرچــــه تــــوان کرد کــه من آن نتــــوانم!!
چــون گفـت بِکِش در بــِدری ،دسـت کشیدم
گفتــم کــــه چه میشد قــــدمی پیش گذاری
گفتا کــــه کُنــی مُفت خــری،دسـت کشیدم
چندیست هوایی شده پایش به زمین نیست
ازبس کـــه کُنـــد خیره سری ،دسـت کشیدم
بـــاخُلق ِبــدش ســـاختم و ســوخت وجـودم
این بــــار نـه او ،ازهمــه کس، دسـت کشیدم
دنیــــا تو بگو !! آمدنــــم بهر ِچــه بــــــود؟
ایــن جسم بــه اصرار ِتو آمـــد به وجـــود
پس ازچـــــه دوباره جـــان ِما بستــــــانی ؟
ای پست ترین واژه ؛ بخیل ای که حسود!!
_____________ ^ ______________
این تن به چــه کارآیدت ارخــاک کـــــــنی ؟
نامی زجهان حذف وزخود پاک کــــــــنی!!
نابـــــرده همــــی رنـــج کــه گنجــت نـَشَــوَد
ایـن را تــو بـــدان کـه کس بـه جــایـت نَدَوَد
پس کـوش به سعی وکم کن از حرص،که آب
از تـُــتدی ِشیــب، رو  بـــه  بـــــا لا نــَـــــرَوَد
نــه بی او میتـوان بودن
نــه با او میتـوان گفـتن...
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منی
من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منی
چقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منی
برای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منی
روان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منی
نفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منی
رها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منی
باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد
های های دل ديوانه ی من پنهانی است
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش
رانمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید
زندگی آب روانی است، روان می گذرد
هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد
پیری آن نیست که بر سر زند موی سفید
هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31