هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ممکن شود
مولانا
بغض خاموشم و آوا شدنم نزدیک است
گره ی کورم اگر، واشدنم نزدیک است
شهر من گم شده زیر تلی از خاکستر
در پی ام هستی و پیدا شدنم نزدیک است
عشق چادر زده چندی ست حوالی دلم
مژدگانی بده بر پا شدنم نزدیک است
" فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم "
عاشقت هستم و رسوا شدنم نزدیک است
وصلت دست من و چاک گریبان شما
شک ندارم که زلیخا شدنم نزدیک است.
لاادری
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی،
گفتم که همین خواهم
مولوی
مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
فاضل نظری
جوانی شمعِ ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بارِ پیری آرزومندم که برگردم
به دنبالِ جوانی کوره راهِ زندگانی را
به یادِ یارِ دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهانِ کاروانی را
چه بیداریِ تلخی بود از خوابِ خوش مستی
که در کامم به زهر آلود شهدِ شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
شهریار
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چــه کنــم؟ حـرف دلــــم را بزنــم یا نزنــم؟
قیصر امین پور
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی تو خوش نباشد رو قصه ی دگر کن
مولوی