ایران رمان

نسخه‌ی کامل: فریاد
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
دکتر معاینه ی نهایی را انجام داد. سری به تاسف تکان داد و گفت:
ـ کار بیشتری از دستمون بر نمیاد. بقیه با خودشه که چه قدر باهاتون همکاری کنه.
بابا فرهاد شرم زده سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
ـ شما چی فکر می کنید دکتر؟ یعنی می تونه و حرف نمی زنه؟ از اون حادثه سه سال گذشته.
دکتر سری به تاسف تکان داد و گفت:
ـ خدا می دونه.
از اون حادثه سه ساله که می گذره. سه ساله که من در سکوت مطلق فقط می بینم و می شنوم، اما هیچ صدایی از حنجره ام در نمیاد. دیگه خودم هم نمی دونم چی درسته چی غلط؟ دیگه حتی خودم هم باورم شده نمی تونم حرف بزنم. درست از همون روزی که شاد و بی پروا تو حیاط جیغ می کشیدم و سعی داشتم پروانه ی سفیدی رو تو مشتام بگیرم.
فقط شش سالم بود. صدای بلند فریادهام، نذاشت پدرم بفهمه که خواهر نه ساله ام داره تو استخر خفه می شه. اگه اون روز اون همه سرو صدا راه نمی انداختم الان فیروزه زنده بود.
بابا فرهاد درب کنترلی حیاط رو با ریموت باز کرد و وارد حیاط شدیم. می دونستم دیگه خسته شده. کم آورده بود. اما من که نمی خواستم اون اتفاق وحشتناک بیفته. من از دست و پا زدن فیروزه ترسیده بودم فریاد می کشیدم و کمک می خواست، اما بابا گمون می کرد اینم جزئی از بازی بچه گانه ی منه.
وقتی بابا جسم بی جان فیروزه رو درآورد، من همچنان جیغ می زدم و بابا فقط یک کلمه گفت:
ـ خفه شو.
و از اون روز به بعد من خفه شده بودم.
تو سکوت از ماشین پیاده شدم و به طرف ساختمون حرکت کردم، اما ناگهان چیزی نظرمو توی آب استخر به خودش جلب کرد. یکی تو آب داشت دست و پا می زد، درست مثل سه سال قبل. باورش سخت بود اما صنم دختر سریدارمون بود. هم سن بودیم و اون هر روز واسم از درس و مدرسه ای می گفت که سه سال ازش محروم بودم. به بابا نگاه کردم. داشت یه چیزایی از ماشینش بیرون می آورد. حواسش نبود که صنم داره خفه می شه. چاره نداشتم جز این که فریاد بزنم و کمک بخوام. اما مطمئن نبودم. نمی تونستم. ولی صنم چی؟ باید همه تلاشم رو می کردم. اون نباید مثل فیروزه تنهام میذاشت. فریاد زدم. اما اصوات بی جان از لابه لای لبهام خارج شد که خودم هم نمی شنیدمشون، چه برسه به بابا. نباید کم می آوردم فریاد کشیدم. فریادی که از عمق وجودم بر می خاست. باورم نمی شد حتی صدای خودم و از یاد برده بودم ولی اون لحظه فقط اسم صنم رو فریاد می زدم.
آقا ولی با یه جست دست صنم رو گرفت و از آب بیرون کشید. آروم شدم. پدرم با تاثر نگاهم می کرد اما خوشحال بود. بعد سه سال قفل سکوت رو شکستم و حرف زدم حرفی که با فریاد همراه بود.
بابا من و در آغوش کشید و گفت :
ـ یادت رفته صنم قهرمان شنای منطقه است. این آخرین کاری بود که برای خوب شدنت از دستمون برمیومد فرزاد. این شوک واست لازم بود پسرم. چقدر دلم برای صدات، حتی فریاد کشیدنت تنگ بود.
و من به صنم نگاه می کردم که حالا تو حوله ی صورتی پیچیده شده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

لطفا نظر فراموش نشهmara
خیلی قشنگ بود ... ممنون ! تبریک می گم بهت عزیزم ... ... mara