ایران رمان

نسخه‌ی کامل: رکسانه ، دختری که قربانی عشق اسکندر شد !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
رکسانه دختر (کوهورتانوس) فرمانروای سغد از ولایات ایران که در نزدیکی سمرقند کنونی قرار دارد، بود. رکسانه یعنی ستاره کوچک! سیزده ساله است که اسکندر ایران را به خاک و خون میکشد.
اسکندر مقدونی چهره نام آشنای تاریخی است که داعیه فتح جهان را در سر دارد. در دوران فرمانروایی 13 ساله اش سرزمینهای بسیاری را تصرف مینماید که با توجه به امکانات آن زمان ابعاد وسیعی داشته. تنها با یک نگاه به باقیمانده کاخ آناهیتا، تخت جمشید کافیست تا نفرت عظیم ایرانیان را نسبت به اسکندر درک کنیم! اسکندر وقتی که وارد تخت جمشید شد و این همه شکوه و ثروت را دید دستور داد که هر چیز را که میتوانند با خود ببرند و هر چیز را که نمیتوانند نابود سازند.

داریوش سوم آخرین پادشاه ایران تنها فرار میکند و توسط یکی از امیران ولایات کشته میشود. اسکندر ایران را فتح میکند، سغد را فتح میکند.
کوهورتانوس خواست ضیافتی برای اسکندر با تجملات مشرق زمین بدهد و با این مقصود ۳۰ نفر از دختران خانوادههای درجهٔ اول سغدیان را باین ضیافت طلبید. دختر خود والی هم جزو آنها بود.
رکسانه از حیث زیبایی و لطافت مثل و مانند نداشت و بقدری دلربا بود که در میان آنهمه دختران زیبا توجه تمام حضار را بخود جلب میکرد.
در شب میهمانی که پدر رکسانه (کوهورتانوس) برای پذیرفتن شکست و به افتخار اسکندر برپا میکند. رکسانه بر طبق سنن ایرانی با رو بنده میرقص د. رکسانه مجبور میشود طبق خواست اسکندر روبنده را بر دارد... کاری که در تمام عمرش نکرده.

اسکندر که مست بادهٔ عنایتهای اقبال و ابخرهٔ شراب بود عاشق وی گشت.
گویند: «پادشاهی که زن داریوش و دختران او یعنی زنانی را دیده بود که کسی جز رُکسانه در وجاهت بآنها نمیرسید، در اینجا عاشق دختری شد که نه در عروقش خون شاه جاری بود و نه از حیث مقام میتوانست قرین آنها (یعنی زن داریوش و دختران او) باشد»
بزودی اسکندر بلند و بیپروا گفت: لازم است مقدونیها و پارسیها با هم ازدواج کنند و این یگانه وسیلهایست برای اینکه مغلوبین شرمسار و فاتحین متکبر نباشند.
بعد برای آنکه این فکر خود را ترویج کند آشیل پهلوان داستانی یونان را که از نیاکان خود میدانست مثل آورده گفت مگر او یکی از اسراء را ازدواج نکرد؟ بنابراین مقدونیها نباید ازدواج زنان پارسی را برای خود ننگ دارند.
پدر رُکسانه از این سخنان اسکندر غرق شادی گردید و بعد اسکندر از شدت عشق در همان مجلس امر کرد موافق عادات مقدونی نان بیاورند و آن را با شمشیر بدو نیم کرده نیمی را خودش برداشت و نیم دیگر را به رُکسانه داد تا وثیقهٔ زناشویی آنان باشد. مقدونیها را این رفتار اسکندر خوش نیامد زیرا در نظر آنان پسندیده نبود که یک والی پارس پدرزن اسکندر گردد ولی از زمان کشته شدن کلیتوس سرداران مقدونی از اسکندر میترسیدند و هر آنچه از او سر میزد با سیمای خوش تلقی میشد.
رکسانه میان تنفر نسبت به یک غاصب و عشق نسبت به یک همسر میماند....
کم کم مانند همه زنان ایرانی عشق به همسر و وفاداری در رکسانه جان میگیرد. او عاشق میشود! و اسکندر عشق تمام لحظات رکسانه میگردد. اما صد افسوس که اسکندر تنها به تصرفاتش میاندیشد و وظیفه ای که خدایان بر عهده او گذاشته اند برای رسیدن به آخر دنیا! و رکسانه در این میان قربانی یک عشق است!
رکسانه پا به پای اسکندر به هند میرود! بارانهای سیل آسا را تحمل میکند! پیکرهای بیجان کشتهها را میبیند! درد و رنج سر بازان و شورش آنها با اسکندر را میبیند! در سختیها در کنار اسکندر و در خوشیها هم چون بیگانه ای با او رفتار میشود! و اسکندر در این میان شخصیتی دو گانه دارد. زمانی دلپذیرترین رفتار را با رکسانه دارد و زمانی او را از خود میراند.......
رکسانه زجر میکشد....دو رویی میبیند.......نیرنگها را میچشد......جفای عشقش را میبیند....... زخمیشدن اسکندر را تحمل میکند......اما در این میان رکسانه باز هم رکسانه است....
تحول شگرف فکری اسکندر شورش سربازان و خواهش رکسانه او را از هند ناامید بازمیگرداند.....اسکندر خسته از جنگ و زخم خورده از شورش سربازانش به سوی ایران باز میگردد......و اینبار باز رکسانه به دور از رفتارهای درباری یک ملکه در کنار اسکندر و با پای پیاده از کویر میگذرد......به ایران باز میگردد.....
اما.....اینبار......اسکندر به دلیل مصالح کشور گشایی زخم جان فرسایی به روح رکسانه وارد میکند......
اسکندر به شوش رفت و در آنجا با "استاتیرا" دختر کوروش ازدواج میکند....و دستور میدهد هم زمان با او هشتاد نفر از سرداران سپاهش با شاهزادههای ایرانی ازدواج کنند!!!!!
در شب ازدواج اسکندر رکسانه طفلی را که در بدن داشت از دست میدهد.....رکسانه باز هم در کنار اسکندر میماند!!!! حتی پس از ازدواجش.....اسکندر استاتیرا را در شوش باقی میگذارد و رکسانه را با خود به اکباتان میبرد.....
از آنجا با اینکه منجمان ورود به بابل را نحس میدانند اسکندر به بابل میرود....اسکندر که میدانسته راهی به پایان عمرش ندارد در آخرین روزها با رکسانه وداع میکند واسکندر در واقع در باغهای معلق بابل اعتراف میکند که همچنان عاشق رکسانه است!!! اسکندر حتی به رکسانه میگوید که بعد از مرگش دستور قتل استاتیرا بدهد که سودایی برای جانشینینی اسکندر در سر نپروراند......
در بابل عشق ابدی رکسانه (اسکندر) بر اثر بیماری مرموزی جان میسپارد و اسکندر با همه قدرتش به آغوش خاک میرود.....در حالیکه رکسانه ولیعهد او را به دنیا میآورد....ولیعهدی که هرگز پادشاهی نکرد.....
از آن پس المپیاس مادر اسکندر از ركسانه و پسرش حمایت میکرد. تا اینکه المپیاس بدست کاساندروس بقتل رسید.
رکسانه به جرم پایبندی به عشق اسکندر، اسیر کاساندروس و قربانی دسیسههای سیاسی امپراتوری اسکندر شد که میخواهد قدرت پدر به پسر نرسد.........
كاساندر چون ديد كه اسكندر چهارم پسر اسكندر، بزرگ شده و در مقدونيه گفتگو ازين است كه او را از محبس بيرون آورده بر تخت بنشانند، از عاقبت اين كار ترسيد و نابودی خود را در آن میديد. بنابراين به گلوسیاس رئيس محبس نوشت كه سر ركسانه و اسكندر را ببرد و تن آنها را پنهان دارد و چنان كند كه اثرى از اين دو قتل نماند.
اين امر اجرا شد و به ركسانه و پسرش در حدود ۳۰۹ ق.م. زهر داده شد.