ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ایوان طلا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ایوان طلا
نویسنده: زهرا شمس

نشسته ام اينجا . زير ايوان طلا . تكيه داده ام به ديوار و قفسه ي قرآن و مفاتيح . او كه مرا مي بيند ! دل من هم كه چسبيده به ضريح ! ديگر لازم نيست خودم هم بچسبم ، هل بدهم ، هلم بدهند و بد وبيراه هم بشنوم و بگويم !

هوا بدجوري سرد است . ابرها آمده اند اين پايين .

امشب من هم آمده ام اينجا فرشته ببينم !

زن بغل دستي بلند بلند دعاي كميل مي خواند . پنجشنبه شب است . زن روبرويي هم رو به قبله و ديوار نماز مي خواند . مي رود ركوع . الان است كه با سر برود توي ديوار . «خب عقب تر وايسا !» با خودم مي گويم .

پسربچه ي 5-4 ساله اي هم اين وسط با مادرش تئاتري راه انداخته . مادرش از اين طرف مي كشد و او از آن طرف . مي خواهد دست كند توي حوض و مادرش مي گويد كه دير شده ! «مگه چقدر وقت ميگيره ؟» با خودم مي گويم . مادر آخرسر توسري حواله ي بچه مي كند ، دستش را مي كشد و بچه دوان دوان و گريان پشت سر مادرش مي رود توي حرم . بچه را آورده زيارت خير سرش !



زن بغلي دعايش تمام شده و حالا رفته زير چادرش گريه مي كند . بي صدا . از لرزيدنش مي فهمم . شايد

هم سردش شده ! زن روبرويي نمازش را خواند و رفت . چه طولاني هم بود ! جعفر طيار يا چيزي توي همين مايه ها بود گمانم ! توي صحن دو تا مرد كنار حوض دارند وضو مي گيرند . با آب يخ . مي گيرند و مي لرزند .

اينجا انگار همه ، همه چيز يادشان مي رود ! سرما ... آب يخ ... يك خادم هم آن روبرو زير شبستان است .

نوك دماغش سرخ سرخ شده و تند تند مسير 4-3 متري را مي رود و برميگردد . سردش است انگار .

بدجوري هم به من نگاه مي كند . انگار مشكوك باشد ، آنجوري ! حق هم دارد ! او كه نمي داند من چرا توي اين هوا بيرون نشسته ام . فكر مي كنم او كه اين همه اينجا مي آيد ، حتما تا حالا فرشته ديده !



پاها يم خواب رفته اند . تكاني به خودم مي دهم . لرزم مي گيرد . چادر را محكم مي پيچم دورم بلكه گرم شوم . زل مي زنم به سقف . لوستر سقف توي نور لامپ هايش رنگ و وارنگ شده .

ياد كساني مي افتم كه گفتند : دعا كن ! دعاهايشان را مرور مي كنم يك دور . امشب دوست دارم فقط بقيه را دعا كنم . خدا و او كه مي دانند خودم توي دلم امشب چه مي خواهم ! اصلا براي همين آمده ام ! دعاهاي آنها را هم مي دانند ! گفتن ندارد اصولا ! اما خب مي گويم بلكه او وساطتي كند .



دارد خوابم مي برد كه ساعت حرم زنگ مي زند . صدايش اكو مي شود توي صحن . نمي فهمم چند بار شد !! ساعت هم كه از پشت مه پيدا نيست . ساعت مچي ام هم وقتي وضو گرفتم نمي دانم كجا گذاشتمش . توي فكر ساعتم كه زني بچه به بغل از در حرم بيرون مي آيد . همان بچه ايست كه مي خواست دست كند توي حوض . الان توي بغل مادرش خوابيده . فرش در ورودي را كه كنار مي زند ، گرماي آن تو ، مي دود توي صورتم . كيف مي كنم .



مي ترسم كسل شوم . مي خواهم نماز بخوانم اما فكر كنم خوابم برده باشد . «خوش به حال اين عرب ها!» با خودم مي گويم !

مادرم مي گفت زنهاي عرب مثل خرس توي مسجد مي خوابيدند و بعد هم كه اذان مي گفتند بلند مي شدند به نماز ! چك و چانه مي زنم با خودم كه نه ! خوابم نبرد ! گوشهايم مي شنيد كه يكي از آن تو ، لابد جلوي ضريح ، جيغ مي زند .... بيخيال مي شوم و قرآني را از توي قفسه برمي دارم . باز مي كنم :«يا ايُها المُزمل * قُم الليل الا قليلا *... » مي خوانم تا ته سوره . ياد فيلم شيدا مي افتم !! قرآن را مي بندم و مي گيرمش توي سينه .

چشمانم ديگر دارد سنگين مي شود . «نكند فرشته نبينم ؟» با خودم ميگويم . دلم از كنار زنهايي كه همديگر را هل مي دهند ، رفته كنار ضريح . باز ياد كساني مي افتم كه گفتند : دعا كن ! دعا مي كنم .

«تو ، واسطه مي شي كه من ، امشب ، اينجا ، زير ايوون طلا ، دعام مستجاب شه ؟» به او مي گويم .

توي ضريح سبز سبز است ...



از خواب مي پرم . زير ايوان طلا نشسته ام . فرش جلوي در كنار مي رود . كلي گرما و نور مي دود توي صورتم . نفس عميقي مي كشم . سرما مي رود توي ريه هايم . بيرون كه مي دهم بخار مي شود و ميرود قاطي ابرها . سه تا كبوتر از زير ايوان طلا پر مي زنند و توي مه گم مي شوند .

پرها از آن بالا مي ريزند روي سرم .