۱۳-۱۲-۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ
مرد در چمنزار
مرد نجوا كرد : « خدايا با من صحبت كن » ، يك چكاوك آواز خواند ولي مرد نشنيد .
پس مرد با صداي بلند گفت : « خدايا با من صحبت كن » ، آذرخش در آسمان غريد ولي مرد متوجه نشد .
مرد فرياد زد : « خدايا يك معجزه به من نشان بده » ، يك زندگي متولد شد ولي مرد نفهميد .
مرد نا اميدانه گريه كرد و گفت : « خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم » ، پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد .
ولي مرد بال هاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد!!
مرد نجوا كرد : « خدايا با من صحبت كن » ، يك چكاوك آواز خواند ولي مرد نشنيد .
پس مرد با صداي بلند گفت : « خدايا با من صحبت كن » ، آذرخش در آسمان غريد ولي مرد متوجه نشد .
مرد فرياد زد : « خدايا يك معجزه به من نشان بده » ، يك زندگي متولد شد ولي مرد نفهميد .
مرد نا اميدانه گريه كرد و گفت : « خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم » ، پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد .
ولي مرد بال هاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد!!