ایران رمان

نسخه‌ی کامل: نفرین !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
هوا سرد بود و كم كم دانه هاي برف، سطح شيشه ماشين را مي پوشاندند.

هر لحظه بر سرعتم مي افزودم و گاهي از آيينه جلو، پشت سرم را ديد مي زدم كه كسي تعقيبم نكرده باشد. هنوز هم برايم فابل باور نبود كه چنين كاري انجام داده ام.

دختره ي بيچاره، وقتي ببينه ماشينش نيست، قيافه اش ديدني مي شه. تا، تو باشي وقتي ميري مغازه، ماشينت رو خاموش كني. اصلاً تو رو چه به سوار شدن زانتيا.

كم كم هوا تاريك مي شد و چراغهاي كنار خيابان در حال روشن شدن. صداي ضبط را بلندتر كرده و شروع كردم به ويراژ دادن .

در همين حال و هوا بودم كه ناگهان زني را با چادر مشكي وسط خيابان ديدم. بي اختيار ، فرمان را به سمت او چرخاندم. با سرعت بالا، ضربه ي شديدي به او وارد كرده و پرتش كردم.

سرعتم را كم كردم، بدنم سرد شده بود و جلوي چشمانم سياهي ميرفت. صدايي در گوشم زمزمه كرد: « چرا وايستادي؟ مي خواي خودت رو توي دردسر بندازي؟ »

با عصبانيت داد زدم:« لعنتي » به سرعت از محل دور شدم.

از چنـد چهــارراه گذشتم، ماشين را داخـل كوچه اي ، پارك و كرده و سرم را روي فرمان گذاشتم.

ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه هر لحظه فكر مي كردم از جا كنده مي شود. چشمانم را بسته و به فكر فرو رفتم.

بعد از چند لحظه صداي زنگ گوشي موبايلم، مرا به خودم آورد. گوشي را سريع برداشته و نگاهي به شماره اش انداختم، از تلفن عمومي بود.

دكمه گوشي را فشار داده و آن را آرام نزديك گوشم بردم. سرو صداي زيادي از آن طرف خط، به گوشم مي خورد. با خونسردي گفتم:

- « الو:»

به سختي فهميدم صداي برادرم حميد است كه تكه تكه حرف مي زد:

- « الو، سعيد، سريع خودت رو به بيمارستان برسان... مامان... مامان...، يه زانتيا بِهُش زده و فرار كرده...»
چه دنياي كوچيكيه !
چه زود عملش به خودش بگشت gla