ایران رمان

نسخه‌ی کامل: کوهنورد !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
روزی مردی هنگام کوه نوردی پایش لغزید ، ولی خوشبختانه توانست به شاخه ای بچسبد و خود را نگه دارد همچنان که شاخه را محکم گرفته بود ، نگاهی به زیر پایش ، به دره ای به عمق 500 متر کرد
نگاهی به بالا انداخت و حساب کرد تا بالا ی کوه فقط 10 متر فاصله است .نفس زنان فریاد زد :
»
کمک ، کمک ! کسی آن بالا نیست ؟ کمکغرشی به گوش رسید : « من اینجا هستم ، اگر من را باور کنی نجاتت می دهم .» مرد فریاد کنان گفت : « باور می کنم ! تو را باور می کنم ! »صدا گفت : « اگر من را قبول داری شاخه را رها کن تا تو را نجات دهم .» جوان به شنیدن آنچه صدا گفته بود دوباره به زیر پای خود نگریست و به دیدن آن دره ژرف ، دوباره بالا را نگاه کرد و فریاد زد :
«کس دیگری آن بالا نیست ! ؟
»