ایران رمان

نسخه‌ی کامل: محبت | سهیل میرزایی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.

دخترك بر خلاف هميشه كه به هر رهگذري مي رسيد،
آستين لباس او را مي كشيد تا يك بسته آدامس به او بفروشد.
اين بار رو به روی زني كه روي صندلي پارك نشسته و نوزادش
را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه مي كرد.
گاه گاهي كه زن به نوزاد لبخنند مي زد،لب هاي دخترك نيز
بي اختيار از هم باز مي شد.
مدتي گذشت،دخترك از جعبه بسته اي برداشت و جلو روي
زن گرفت.
زن رو به سمت ديگري كرد:برو بچه،آدامس نمي خوام.
دخترك گفت:بگير.پولي نيست.