ایران رمان

نسخه‌ی کامل: مسافر و مرگ گل | غفور درویشانی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
مسافر و مرگ گل

روبروی مسافر ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد . مسافر شاخه گل را نگاهی کرد ، سرش را به سوی دخترک چرخاند و در چشمان ابی دخترک زل زد. دخترک سرش رو پایین گرفت و شروع کرد به حرف زدن : میدونم از سفر کردن خسته ای ، می دونم تو این دنیا خیلی سختی کشیدی . . . این گل تقدیم به تو
مسافر بغض کرد . سعی کرد بغض گلویش را قورت دهد ولی چاره ساز نبود . با همان بغض سر دخترک داد زد : یعنی ارزش من از ارزش یک گل بیشتره ؟
یعنی انقدر لایقم که زندگی یک گل را به خاطرم می گیری؟
تو حرمت گل رو شکستی به خاطر من ؟
مسافر دیگر طاقتش تمام شد . اشک هایش سرازیر شد. . . .
از کنار دخترک رد شد و به راهش ادامه داد . خورشید داشت غروب می کرد و صدای کفش های سربی مسافر در هوا می پیچید .
. . . و تو رو تخت سیاه زندگیم این را نوشتی : مسافر باش ، نه به هیچ کس دل ببند ، نه به هیچ چیز دل خوش کن .
مسافر باش و ساده بگذر

برگرفته از وبلاگ یادداشتهای یک مسافر