ایران رمان

نسخه‌ی کامل: ده و ده دقیقه | FooLaD کاربر انجمن
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
با بی قراری نگاهی به ساعت گوشی اش و بعد به ساعت دیواری اتاق انداخت ، لعنتی ای گفت و به سمت ساعت دیواری رفت ، باز هم یک ربعی عقب مانده بود ، از کشوی میزش باتری ای برداشت، در ساعت گذاشت و آن را تنظیم کرد
منتظر تماس کامران بود ، هم کلاسی ای که قرار بود امروز در مورد ازدواجشان با مادرش صحبت کند و اگر مادرش موافق بود تا ساعت 10:10خبرش را به بیتا بدهد ... وگرنه همه چیز تمام می شد .
نگاهی به ساعت دیواری اش انداخت 10:15 را نشان می داد ... با گوشی اش چک کرد ، درست بود .
تا 10:30 هم صبر کرد ، اما هیچ خبری نشد ، مطمئن شد که مادر کامران مخالفت کرده .
دیگر طاقت شکست دوباره در عشق و سرکوفت های خانواده اش را نداشت. ... هر چه قرص خواب داشت یکجا قورت داد و خوابید ...
-کامران ، سر خوش از موافقت مادرش سر ساعت 10:10به بیتا زنگ زد ... گوشی بیتا ساعت 10:40 را نشان می داد
ساعت کامران خواب مانده بود ...
واییییییییییییییییییییییییییییییییییی.اصلا نمیدونم چی بگم.وای خدای من.twoltwoltwoltwoltwoltwolmaramaramara
عجب احمقي بوده
واييييييtwoltwol
احمق این مدلی هم هست دیگهazsxazsx
واه واه واه .. دلم میخواد خفه اش کنم :-2-42-: