ایران رمان

نسخه‌ی کامل: نگیـــــــــن | FooLaD کاربر انجمن
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
وااااااااااای دختر تو چیکار کردی ؟! امیــــــر ! بیا ببین اتاقشو چیکار کرده این پریسا .
پریسا که مظلومانه به مادرش سحر ، نگاه میکرد ، با آمدن پدرش سرش را پایین انداخت .
امیر در حالیکه با دو دستش چار چوب در اتاق را گرفته بود ، گفت : باز چی شده ؟
سحر : یه نیگا به اتاقش بنداز ، میفهمی ...
امیر با احتیاط وارد اتاق شد و شروع کرد به با دقت وارسی کردن اتاق ، نگاهش به دیوار کنده کاری شده دختر 4 ساله اش افتاد ، لبخندی زد ! هنرنمایی دو هفته پیشش بود ، خودش که میگفت من نکردم ! نگین کرده !... کمی جلو تر که رفت پایش را دقیقا گذاشت روی دایره سیاه فرششان که دخترشان هفته پیش موقع بازی با کبریت ، ایجادش کرده بود ... شاید هم نگین ... لبخندی زد ! هنر نمایی دومش بود .. ناخودآگاه به سقف بدون چراغ خیره شد ، آویزان شدن دخترشان از لوستر قدیمی بود ، مال شش ، هفت ماه پیش ... الان که دیگر تختش دو طبقه نبود ، می توانستند دوباره چراغ اتاقش را نصب کنند ، البته اگر نگین می گذاشت !
کمی جلوتر رفت ، پایش خیس شد ، طبق معمول موقع آبرنگ بازی ! حتما باز دست نگین به ظرف آب خورده و روی فرش برگشته بود .
خوب ، تا اینجا که به خیر گذشته بود ...
جلوتر رفت ، نمیدانست ، چند خوان دیگر را باید بگذراند تا به هنر نمایی امروز دخترش برسد ، برگشت به سمت سحر ، تا سریع تر از ماجرا خبر دار بشود
_سحر ! از دسته گل امروز دسته گلمون بگو !
کمی عقب رفت ، سحر تا آمدن صحبتی بکند ، آاااااخ امیر به هوا رفته بود .
پریسا هم وحشت زده گفت : این کارای بدو نگین کرده ، نه من .... بعد هم از اتاقش فرار کرد .
امیر در حالیکه از کف پایش خرده شیشه های پنجره را در می آورد گفت : نمی خواد بگی ! دست گل امروزشو هم حس کردم.
سحر: خسته م کرده امیر .. از صبح هر دسته گلی به آب میده راست راست تو چشام نگاه میکنه میگه من نبودم نگین بود .
امیر : شاید ببریمش پیش روانشناس ، خوب بشه .
***
در مطب دکتر ، سحر سر پریسا را گرم میکرد تا حواسش به حرفای امیر و دکتر نرود .
امیر مشغول گلایه بود : آقای دکتر نمیدونید ، چه وضعیه خونمون ، همه چی ریخت و پاش و به هم ریخته ... تا بهش میکیم چرا اینکارو کردی ، میگه من نبودم ، نگین بود .
دکتر : خوب این نگین کی هست ؟
امیر : دوستشه ، دوست خیالیش ... از صبح تا وقتی میخواد بخوابه راه میره میگه نگین نکن ، نگین نکن .
دکتر : متوجه شدم ، خوب شما و مادرش بیرون باشید .. می خوام باهاش صحبت کنم
پدر و مادر پریسا اورا روی صندلی روبروی دکتر نشاندند و از اتاق خارج شدند .
دکتر : خوب دخترم ، خوبی ؟
پریسا با سر پاسخ داد .
دکتر : دوستت چطوره ؟
پریسا : نگین ؟!
دکتر : آره ! نگین
پریسا نگاهی به فضای پشت سر دکتر انداخت و با خنده گفت : داره پشت سرتون شکلک در میاره !
دکتر به قوه قوی تخیل پریسا خندید و خواست ادامه بدهد .. که پریسا نگذاشت...
پریسا : نه ...... ! چرا پنجره رو باز کردی نگین ، زود ببندش .
دکتر با خنده به پشت سرش نگاه کرد ، خنده اش با دیدن باز و بسته شدن خود بخود پنجره ، به صورتش ماسید.