ایران رمان

نسخه‌ی کامل: خداحافظ اِلی !
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.




تا دست هایش را شست و به سمت گوشی دوید، تلفن رفته بود روی پیغامگیر... و وقتی صدای مرد در خانه پیچید، خدا را شکر کرد که به گوشی نرسیده بود و رفته بود روی پیغامگیر...
_ الو... خانمم... نیستی...؟! من امشب یه کاری برام پیش اومده... دیر میام خونه... منتظر من نباش... باشه...؟! فعلا...
همان طور کنار تلفن خشکش زد... می دانست این کار داشتن به همان اِلیِ توی گوشی مربوط می شد... اِلی... همان اسمی که چندین بار اس ام اس های عاشقانه اش را توی گوشیِ همسرش دیده بود... امروز سالگرد ازدواج شان بود... یعنی همسرش امروز هم اِلی را ترجیح می داد...؟!
* * * * * * * * * * * * *
زن در خانه را باز کرد و رو به مرد گفت:
_ بفرمایید... اینم کلبه ی درویشیِ من...
مرد وارد شد... نگاهش را در آپارتمان شیک و لوکس گرداند...
_ خیلی هم درویشی نیست...!
زن خندید...
_ بشین... راحت باش... الان میام..
مرد کتش را درآورد و روی کاناپه رها کرد... بعد هم خودش را...زن از اتاق خارج شد...مرد نگاهی به سرتاپایش انداخت... پیراهن دک لتـ ـه ی قرمز، تا بالای زانو...
_ خوشت میاد...؟!
مرد خندید...
_ از کجا می دونستی من رنگ قرمز رو دوست دارم؟!
زن در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:
_ خودت گفته بودی...
و مرد فکر کرد چرا همسرش هیچ وقت برایش لباس قرمز نمی پوشید...؟! یا چرا هیچ وقت این طور برایش آرایش نمی کرد...؟! تا به یاد داشت همیشه لباس هایش بوی غذا می داد... سر و وضعش هم که...
* * * * * * * * * * * * *
زن خشمگین بود... عصبی بود... جلوی آینه نشسته بود و به تصویر خودش توی آینه نگاه می کرد... حتما اِلی زیبا بود... اصلا چرا وقتی اسم اِلی را توی گوشی اش دید، گوشی را توی صورتش نکوبید...؟! خب اگر می کوبید، بعدش چه می شد؟! یا زیرش می زد و یا توی چشمانش نگاه می کرد و تایید می کرد... خب اگر تایید می کرد چه می شد...؟! باید قهر می کرد و می رفت خانه ی پدرش...خانه ی پدرش؟! عمرا... به هیج وجه حاضر نبود به آن خانه برگردد... حتی اگر هر روز را با کابوس اِلی سر می کرد...
* * * * * * * * * * * * *
زن میز را چید و مرد را صدا زد...
مرد اولین قاشق را که به دهان برد به سرفه افتاد... از بس که شور بود... زن به سرعت یک لیوان آب به سمتش گرفت...
_ چی شد...؟! بد بود..؟!
مرد وقتی چند جرعه از آب را خورد تازه راه تنفسش باز شد انگار...
_ نه... نه... پرید تو گلوم...
زن لبخند زد...
_ آخه من زیاد اهل آشپزی نیستم... چونکه گفته بودی غذای خونگی دوست داری، گفتم خودم درست کنم...
مرد تنها لبخندی زد و سری تکان داد... و فکر کرد که دست پخت همسرش چطور بود که او همیشه دوست داشت انگشتانش را هم بخورد...؟! یعنی امشب برای شام چه درست کرده بود؟! فسنجون...؟! قیمه...؟! شاید هم قورمه سبزی...
* * * * * * * * * * * * *
کارت را توی دستش نگه داشته بود... مردد بود بین زنگ زدن و نزدن... هفته ی پیش که رفته بود عکاسی، مرد عکاس چه گفته بود...؟! گفته بود او زیباست... یک زیبایی خاص... زیبایی که هرکسی نمی توانست کشفش کند...همسرش هم کشفش نکرده بود...؟! حتما نکرده بود... چرا که هیچ وقت نه از زیبای اش تعریف کرده بود و نه از چیز دیگرش... زنگ بزند یا نزند...؟!امشب شب سالگرد ازدواج شان بود و همسرش با اِلی بود... همسرش زیبایی اِلی را کشف کرده بود نه او را...شماره را گرفت... بعد از چند بوق صدای مرد جوانی پاسخ داد:
_ جانم...؟!
و زن فکر کرد صدایش چه تنِ دلنشینی دارد... اما نه به دلنشینیِ تن صدای همسرش...!
* * * * * * * * * * * * *
بعد از شام بود...مرد روی مبل لَم داده بود و زن خزیده بود توی بغلش... مرد موهای زن را نوازش می داد... موهایی لخت و به رنگ کاهی... و فکر می کرد به این که آخرین بار کِی موهای همسرش را نوازش داده بود...؟! و عجیب بود که به خاطر نمی آورد...!آخرین بار کِی بود...؟! صدای زن آمد که گفت:
_ بریم توی اتاق...؟!
و مرد هنوز ذهنش درگیر بود... آخرین بار کِی موهای همسرش را نوازش داده بود...؟!
* * * * * * * * * * * * *
دوش گرفته بود و موهایش را سشوار کرده بود... آرایشش با رژ خوش رنگی که بر لب هایش کشید تکمیل شد... و همزمان فکرش درگیر شد... چرا هیچ وقت به خاطر همسرش آن طور آرایش نکرده بود...؟! خب برای آن که او اهمیت نمی داد..! مگر تا به حال امتحان کرده بود تا بفهمد اهمیت می دهد یا نه...؟! چرا.. یک بار آرایش کرده بود و همسرش باز هم بی توجه بود... و باز هم دیده بود همان شب دوباره با اِلی اش یواشکی حرف زده بود...چرا دوباره امتحان نکرده بود...؟! اصلا چرا همیشه این طور نبود...؟!خب او همیشه درگیر کار خانه بود و آشپزی... خانه اش همیشه از تمیزی برق می زد... خانه اش...ولی خودش چه...؟!
* * * * * * * * * * * * *
حالا توی اتاق خواب بودند... دست زن داشت دکمه های پیراهن مرد را باز می کرد... و مرد هنوز داشت فکر می کرد که چرا زنش لباس قرمز نمی پوشید...؟! چرا هیچ وقت آرایش نمی کرد...؟!
چرا همیشه بوی غذا می داد...؟! چرا و چرا و چرا...
حالا پیراهنش باز شده بود و دست های زن، بدنش را نوازش می داد... و مرد فکر می کرد به این که حالا دارد به همسرش خیانت می کند...؟! اسمش خیانت بود...؟! تا به حال فقط یک مشت حرف های عاشقانه و اس ام اس های بیخودی بود... اما این یکی دیگر فرق داشت...این خیانت بود...
و فکر کرد که چرا هیچ وقت به همسرش نگفته بود رنگ قرمز را دوست دارد...؟! چرا یک بار برای شام به بیرون دعوتش نکرده بود تا برای یک شب هم که شده به جز کار خانه و آشپزی و غیره... وقتی هم برای رسیدن به سر و وضع خودش داشته باشد...؟!
* * * * * * * * * * * * *
زن سوار تاکسی شد...ماشین که به راه افتاد فکر کرد، چرا همسرش هیچ وقت برای شام به بیرون دعوتش نکرده بود...؟! ولی مرد عکاس دعوتش کرده بود...
راننده مسیر را پرسید... جواب داد... و بعدش دوباره فکر کرد که این کارش خیانت نیست...؟!هست... قطعا هست... ولی همسرش هم حالا با اِلی بود... اگر نبود چه...؟! اگر واقعا کاری داشته چه...؟!
* * * * * * * * * * * * *
زن داشت لباس دک لتـ ـه اش را در می آورد که نگاه مرد به تقویم رومیزی افتاد... و مرد فکر کرد امروز چندم ماه است...؟!و از زن پرسید...دست های زن که داشت لباس دک لتـ ـه اش را در می آورد یک آن متوقف شد... خنده اش گرفت... چه سوال بی موقعی...
_ دهم...!
مرد متحیر با خودش تکرار کرد...
_ دهم... دهم مهر...!
امشب سالگرد ازدواج شان بود... و او کجا بود...؟!
شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش... دلش به شدت ضعف می کرد... غذا از بس شور بود، چیزی نخورده بود... همسرش حتما برای امشب غذای خوشمزه ای درست کرده بود...! نه...نه... امشب را باید بیرون شام می خوردند... یک شام دو نفره...این بهتر بود...
از روی تخت بلند شد... جلوی چشم های متحیر زن، موهایش را جلوی آینه مرتب کرد...
و فکر کرد شاید خوب بود برای همسرش چند دست لباس قرمز بخرد..!
برگشت به طرف زن...
_ من باید برم...
شاید هم یک سِری لوازم آرایشی... از همان هایی که همکارش سِری قبل از دبی برای همسرش خریده بود و تا مدت ها به خاطر قیمت های نجومی شان غرغر می کرد...

به سمت سالن به راه افتاد... زن هم به دنبالش روان شد...
_ کجا...؟!
مرد همان طور که کتش را می پوشید گفت:
_ خونه... امشب سالگرد ازدواج من و همسرمه...
حالا جلوی درب ورودی بود...
_ فردا شب چی...؟! فردا شب میای...؟!
مرد به طرفش برگشت... به چشم های زن خیره شد...
_ معذرت می خوام...من اشتباه کردم... من نمی تونم به همسرم خیانت کنم...
کمی مکث کرد...
_ خداحافظ اِلی...!
* * * * * * * * * * * * *
هرچه به رستوران نزدیک تر می شدند، قلب زن بیشتر به تپش می افتاد... شاید بهتر بود به خانه برگردد...شاید بهتر بود مثل هرشب شام همسرش را حاضر کند... و شاید بهتر بود این بار آرایش کرده و با بوی خوش اودکلن به استقبال همسرش برود... شاید بهتر بود همان لباس دک لتـ ـه ی قرمزی را که برای امشب، برای شب سالگرد ازدواج شان خریده بود می پوشید... شاید هنوز هم فرصتی بود...
صدای زنگ گوشی اش آمد... با دیدن شماره چشم هایش گرد شد... همسرش بود...با صدای لرزانی جواب داد...
_ الو...
_ سلام عزیزم... کارم تمام شد... دارم میام خونه...!
زن هول شد... او که شام را نصفه و نیمه رها کرده بود...
_ آخه من... نرسیدم شام درست کنم...!
مرد خندید...
_ اشکال نداره... آماده باش میام خونه، لباسامو عوض می کنم، می ریم رستوران...!
زن وقتی گوشی را قطع کرد، لبخند رضایت بخشی بر لبانش نقش بست... روبه راننده گفت:
_ آقا... لطفا دور بزنید...
مرد از توی آینه متعجب نگاهش کرد...
_ برگردیم...؟! یه کوچه دیگه می رسیم به رستوران...!
زن با نگاه کردن به گلفروشی بزرگ آن طرف خیابان گفت:
_ اومده بودم گُل بخرم...لطفا دور بزنید...!