ایران رمان

نسخه‌ی کامل: اشعار فریدون مشیری
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6
شعله بیدار


می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار

روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوس م بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم

رفتم به خدا گر هوس م بود، بسم بود


فریدون مشیری
ما که می خواستیم خلق جهان
دوست باشند جاودان باهم

ما که می خواستیم نیکی و مهر

حکم رانند در جهان باهم

شور بختی نگر که در همه عمر

خود نبودیم مهربان باهم

ای شمایان که باز می گذرید

بعد ما زیر آسمان باهم

گررسید آن دمی که آدمیان

دوست گشتند و همزبان باهم

آن زمان با گذشت یادکنید

یاد نومید رفتگان باهم

فریدون مشیری
اگر به خانه ی من آمدی ای مهربان برایم چراغ بیاور ویک دریچه که از آن به کوچه ی خوشبخت بنگرم
فروغ




شکفتی همچو گل در بازوان م

درخشیدی چو می در جام جانم
به بال نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی تا بهشت جاودانم
فریدون مشیری
ایینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آیینه بود
در خود گریستم
بی ایینه چگونه درین قاب زیستم

" فریدون مشیری"
دلم کافر شد و گفتم خدا تو
بهشت زندگانی را صفا تو
غم پنهان خود را با که گویم
تو با من بی من و من بی تو با تو

" فریدون مشیری"
درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد

دلم بی روز او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد!

" فریدون مشیری"
- ماه و سنگ -

اگر ماه بودم به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا میگرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا میگرفتم

اگر ماه بودی- به صد ناز- شاید

شبی بر لب بام من مینشستی
وگر سنگ بودی به هر جا که بودم
مرا میشکستی، مرا میشکستی

" فریدون مشیری"
- آخرین جرعه این جام-

همه میپرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که تورا میبرد این گونه بر ژرف خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مینگری؟

- نه به ابر،

نه به آب، نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمی اندیشم
*
من، مناجات درختان را، هنگاه سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه،

همه را می شنوم،

هم را میبینم،
من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم
همه جا، همه وقت
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان اینرا تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من
تنها تو بمان

*

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
این این من که به پای تو در افتادن باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
*
تو بخواه
پاسخ چلچه ها را تو بگو
قصه ابر هوا را ،تو بخوان
تو بمان با من
تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس را از جرعه جانم باقی ست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

" فریدون مشیری"
محو و مات

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

فریدون مشیری
- زبان بسته -

به او گفتند:" شاعر رو را بیازار
که شاعر در جهان ناکام باید
چو بیند نغمه سازی رنج بسیار
سخن بسیار نیکو می سراید"

به او آزار دادن یاد دادن
بنای عمر من بر باد دادن

از آن پس ماه من نامهربان شد
ز خاطر برد رسم آشنایی
غم من دید و با من سرگران شد
مرا بگذاشت با رنج جدایی

که چون باشد به صد اندوه دمساز
به شهرت میرسد این نغمه پرداز

مرا در رنج بردن سخت جان دید
جفا را لاجرم از حد فزون کرد
فغان شاعر آزرده نشنید
دل تنگ مرا دریای خون کرد

چنان با بی وفایی آتش افروخت
که سر تا پای مرغ نغمه خان سوخت

نگفتندش که درد و رنج بسیار
دمار از روزگار دل بر آرد
دل شاعر ندارد تاب آزار
که گاه از شوق هم جان می سپارد

بدین سان خاطر مارا شکستند
زبان نغمه ساز عشق بستند

"فریدون مشیری"
صفحات: 1 2 3 4 5 6