ایران رمان

نسخه‌ی کامل: یه نخ سیـ ـگار|raha28
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
خیره به سو سوی خاکستر سیـ ـگار....
با موجی از غم.....
در فکر رهایی است.....
خسته است.....حتی یک نخ سیـ ـگار که روزی تمام ارامشش بود هم نمیتواند اورا ارام کند...
به سمت اتاقش میرود.....
با نگاهی اجمالی به این فکر میکند که بعد از رفتنش چه برسرش امده...
البوم خاطرات را پیدا میکند...
صفحه ی اول...
عکس های شادی بودند......چه روز های شادی بود...
میخ نگاه گرمی میشود...
عشق اش بود.....
تمام هستی اش بود......
پس چرا ترکش کرد؟.....چرا؟
ذهنش پر میکشد به ان روز ها..
ان روز ها که همه ی تلاشش برای بدست اوردنش بود...
ان روز ها که شادی را با همه ی سلول هایش حس میکرد...
ان روز ها که شاد بود..
اما حالا....
تقصیر خودش بود.....
دستش میسوزد.................
اخرین نخ سیـ ـگارش تمام میشد....
دستش را کلافه به درون موهایش میکشد.....
با سستی از جایش بر میخیزد و قدم به قدم از خانه خارج میشود...
خانه ای که روزی خانه عشقش بود..
خانه ی امیدو ارزویش بود....
نفهمید چه پوشید..
نفهمید به کجا میرود...
سر بلند کرد....
سوپر مارکت اسمان..
تازه یادش افتاد تک سیـ ـگارش تمام شده...
کمتر از ده دقیقه به خانه رسید..
باز نقطه شروع...
کلافه بود...
کلافه از خودش..
چگونه توانسته بود برای اشتباهی کوچک glaاغوش اورا از خود دور کند...
تنها هوس ی بیش نبود...
محبتش را ندید..
عشقش را ندید...
گرما خانه جایش را به سرما داد....
و حال افسوس میخورد..
که چرا جایش درمیان دود سیـ ـگار است نه glaاغوش گرم زندگی....
حالا تنها یک نخ سیـ ـگار هم دم شبهایش است..



mara
براش منقل بیاریم به صرفه تره..dfgh
xcvlxcvlxcvl
زیبا ولی غم انگیز بود.استعداد زیادی برای نوشتن داری رها.zapszapszapsmaramaramara
دلمان گرفتzaps
عاقا این که دوباره برگشت خونشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟dfghdfghdfghdfghمردم مردای قدیم حرفشون حرف بودا..........
به دور از شوخی،رها جان واقعا قشنگ بودmaramaramaramara