ایران رمان

نسخه‌ی کامل: بی بهانه | به قلم ~Bi BaHaNeH~
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
من
یه آدمم!
که میخواد قلم به دست بگیره و بنویسه
میخواد گاهــی
پر کن سفیدی کاغذ رو از حرف های بی بهانه اش!
مـــــــــــن
یه آدمم!
مثل هم ، مثل بعضی ها
فقط دلم میخواست گاهـی کلمات رو بازی بدم
واین شد
بازی بی بهانه کلمات من!





اینا خط خطی های خودمه...tiol
میدونم خوب نیست.ولی خوب....شما ببخشیدmara
صدای خش خش برگ ها زیر پایم
مرا یاد اخرین روزهای با تو می اندازد

روزی که

در هوای پاییزی ، در آغوش گرمت ارام می گرفتم
در حال و هوای کودکانه ام ، غریبانه تو را صدا میزدم
در میان اشک های بی بهانه ام ، بی اختیار برایت لبخند میزدم

یاد روزی که

دست در دست هم روی آن نیمکت خیس از باران
آخرین بهانه های رفتنت را زمزمه می کردی

و امروز

درست روی همان نیمکت تنها
بی بهانه دلتنگت میشوم
بی بهانه رها میکنم بغض خفته در گلویم را

و امروز
درست در همان روز رفتنت
بی بهانه ،برایم بهانه میشوی
همیشه یکی هست
که با رفتنش
که با نبودنش
میشه همه زندگی رو از لبخند پر کرد
همیشه یکی هست
که درست جایی که نباید باشه ، میاد
که درست جایی باید باشه ،میره
و حالا
تکرار این حرفا
خلاصه ای در من است
نشین
اینجا جای تو نیست
این جای خالی....
جای خالی کسی است که یادش همواره با من است
همه چیز ساده بود
چه برگ خشکیده درخت
چه هوای بارانی ان روز
چه ان نیکت همیشه خزان

ساده و ماندگار
حتی دوست داشتن ما
در اوج سادگی
زیبا بود!
من خود را خوب می شناسم
پس می گویم برو
نمی خواهم بیش از این به بودنم عادت کنی
من می شناسمت
از این تقدیر خسته می شوی
پای من شکسته دل
فرصت زندگی ات
بامن هدرمی رود
برو...!
همین قدر مینوسم
خسته شدم
از این مهان ناخوانده بودن
در چشمانش خیره میشوم
از نگاهش میشد فهمید که این رفتن مثل تمتم رفتن ها نیست.
از نگاهم که رو بر می گرداند می فهمم حتی دلش هم مثل گذشته نیست
یک خداحافظی ساده!
آخرین حرف بین ما.
با نگاه بدرقه اش میکنم.برای اخرین بار تصویرش را در ذهنم حک میکنم.
برای اشک هایم وقت دارم اما برای لمس حضورت فقط این لحظه ی دروغین را.
تو در خم کوچه گم میشوی و من در خاطرات تو....
شب شده بود
دخترک بی ارداه مضطرب بود
گویی چیزی در درونش خواب را از چشمانش ربوده بود
گویی منتظر چیزی بود
در آسمان چیزی درخشید
دخترک به دنبال آن تمام آسمان را جست و جو کرد
لحظه ای چشم بر هم نهاد
صدایی درونش گفت:
- تو تنها نیستی... بیا
دخترک رد سفید پر نور را دنبال کرد
کناره پنجره ای رسید
دختری خیره به آ سمان اشک میریخت
خیره به اسمان
گویی دنبال چیزی می گشت
به ناگه رنگ سرخی جای اشک را گرفت

صدا گفت:
- می بینی ؟ آ ن رنگ سرخ پایان زندگی اش بود
می بینی ؟ می توانست باشد اما نخواست
حس میکنی؟ چقدر بی کس بود؟

دختر دوباره و دوباره به دنبال آن رد پای سفید به پنجره ها سرک کشید
هر پنجره
حرف هایی داشت
مشکلاتی داشت
جلوی پنجره ای
صدا زمزمه کرد
- بنگر .. چه می بینی؟
دخترک جست و جو کرد
پنجره دو رنگ داشت
سفید و خاکستری
دختری با چهره ی افشونگر
کنار پنجره
میشد تنهایی و غم را حتی با این فاصله حس کرد
اما
دختر بی تفاوت در دنیای خودش بود
لحظه ای میخندید
لحه ای میخنداند
لحظه ای..
آه از آن لحظه که دیگر هیچ کس پیشش نبود
آه از آن لحظه که اشک میریخت و دم نمیزد
او هم در اسمان دنبال چیزی می گشت
چیزی به وسعت بزرگی و مهربانی دل ها
چیزی به وسعت محبتی بی منت
پس چرا چیزی نبود تا دختر را آرام کند
چرا دختر سردرگم بود

صدا آرام زمزمه کرد
- می بینی ؟ او فقط جست و جو می کند
او فقط به دنبال یک ردی از گذشته است
حس میکنی؟از زندگی لبریز است
به چهره اش نگاه کن

به چهره دختر نگاه کرد
چه میدید؟
او خودش بود
اه از لحظه های خاکستری عمرش...
برای ارامش خیالت
ساده شکستم
همچون شیشه ای ترک خورده
بی صدا شکستم
در حضور چشمانت
شکستم
اما تو از همه این ها
بی تفاوت عبور کردی
کاش میدانستی با وجود شکستنم
هنوز هم دوستت دارم
صفحات: 1 2 3 4