ایران رمان

نسخه‌ی کامل: غرور جوانی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
ناخنش را با شدت بیشتری بر برامدگی قرمز صورتش کشید (اوخ) بالاخره به نتیجه رسید. یکی دیگر از غرورهای جوانیش ترکیده بود. غرور جوانی.... اسم مسخره ای بود از وقتی یادش میامد صورتش پر بود از این جوش های ریز و درشت.
- پووووووووووووووف کاش سن جوانی برای صورت منم تعریف شده بود. دیگه 28 سالمه!!!
عدد 28 بارها و بارها در مغزش تکرار شد و در آخر سر اون جمله نیش دار عمه خانم به زمین نشست
- دختر اینهمه ناز برای چی/؟ فکر کردی 18 سالته؟؟ 45 سالشه خوب باشه به جاش همه چی داره پول اعتبار خونه ماشین دیگه چی می خوای؟؟؟
یعنی همین ها کافی بود برای داشتن یک زندگی ساده؟ 17 سال اختلاف سنی....
- آه
دیگه داشت به کشیدن این آه های پی در پی عادت می کرد. آدم عمل بود نه حرف و اراده ای پولادین داشت اما تو این یک مورد نه عمل امکان هنرنمایی داشت و نه اراده پایی برای حرکت. حداقل تو این کشور این سناریوی تکراری فقط دو بازیگر داشت (تقدیر و شانس).
عروسی سال قبل را بیاد آورد. دختر خاله اش چون نگینی در بین مهمانان می درخشید شاید هم انعکاس آن سرویس برلیان بود اما خنده هایش حقیقی به نظر می رسید و حالا درست همزمان با خبر مادر شدنش زمزمه هایی از وجود یک زیبا رو را می شنید که در زندگی مشترکش آبونمان شده است. شوهرش که همه چیز داشت پس زندگیشان چه کم داشت؟ انسانیت؟ مگر اصلا مهم بود؟
لبهایش را غنچه ای جلو برد. این فکرهای وسوسه گر مسموم باز افسرده اش می کرد نباید می گذاشت به خاطر یک نداشته داشته هایش به حراج رود. الان درس خواندنش مهم تر بود و آن تابلوی زیبای نیمه کاره در کنار تختش. باید دستانش را پربار می ساخت. باید ادامه دهد به زانو درامدن را که هرکسی بلد بود.
یا تنها می ماند یا بالاخره آن اسب سپید سوارش راه خانه شان را پیدا می کرد. مهم این بود که برای زمان پیری خاطرات خوب بسازد که توشه ی افسوس بدردش نمی خورد. دستمال را محکم بر چرک های بیرون آمده از جوش کشید. چرک های زندگیش را هم پاک می کرد. او به انتظار مرد ساده اش می ماند اما از ارزش هایش دست برنمی داشت. لبخندش پررنگ تر شد....