ایران رمان

نسخه‌ی کامل: بی کسی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
من اینجا هستم ! کنار پنجره ی اتاق کوچکم ؛ خیره شده ام به خیابانی که مدام انسانهایی آن را پر و خالی می کنند . خسته ام ، خسته ...
کنار پنجره می نشینم و اینبار به آسمان زل می زنم .
آسمانی که هم بالای سر من است و هم تو .
می ترسم دوباره به خیابان نگاه کنم .
می ترسم که امیدم ناامید شود ، می ترسم که دلم دوباره پر از بی کسی شود . این ترس را از آن روز تلخ بهاری در خودم یافته ام ، روزی که دست در دست یارت از جلوی پنجره ای که همیشه پشت شیشه اش منتظرت بودم ، رد می شدی بی آنکه برخلاف روز های گذشته نیم نگاهی به پنجره ی من بیاندازی .

اشک هایم را پاک می کنم .
سرم را به دیوار تکیه می دهم .
چشمانم را می بندم تا شاید باران دلم بند بیاید .
دستم را می گذارم روی قلبم ، جایی که پر شده است از
بی کسی ...