ایران رمان

نسخه‌ی کامل: تصمیم خدا
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت:موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم.
وقتی به قله رسیدند ، شب شده بود.
در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید …
شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.
محال است که اطاعت کنم.
دیگری به دستور عمل کرد.
وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد.
آنها خالص ترین الماس ها بودند.
مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند.
ایا واقعا باور میکنیم که خدا بهترین دوست ماست ؟zapszaps
خیلی زیبا بود....
واقعا.همیشه به نفعمونه ولی حیف که ما گوش نمیدیم.zapszapszapszapszapsmaramaramara