ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان کوتاه عاشقانه | (ن.ستایش فر)
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
خلاصه:
راجب یه دختر و پسریه که یه سری اتفاق طی چند مدت افتاده که بعد چند مدت یه اتفاق خیلی خیلی بد میوفته...و از اسمش هم که پیداست این یک داستانه کوتاهه آموزندست نه یک رمان...


مقدمه:
این داستان رو تقدیم میکنم به همه ی اون عاشقایی که توی راهه رسیدن به عشقشون ناکام موندن و خیلیاشون راهشون به جنون کشید...

این اولین داستانه کوتاهیه که مینویسم...
مینویسم از برای دل خودم...
دانشگاه قبول شدنت اونم توی یه شهر دور از اینجا مثله تهران خیلی واسم سنگین تموم شد

الان بیشتر از 2سال میشه که ندیدمت.دلم از مورچه هم کوچیکترشده...

خدا میدونه چجوری دارم تحمل میکنم..

امروز عصصر بعد از تعطیل شدن از دانشگاه یک راست تا نزدیکیه خونمون با تاکسی اومدم

و پیشه فلکه پیاده شدم..آخه بارون نم نم میباره...دوست دارم پیاده برم تا خونه...عاشقه بارونم...

یهو هوس تورو میکنم..دلم بدجوری هواتو کرده اونم زیر بارون...کاش اینجا بودی زندگیم...

یعنی الان داری چیکار میکنی؟ اصلا به فکر من هستی؟

غرق همین افکارم که یدفعه صدای بوق ماشینی نظرمو جلب میکنه..برمیگردم نگاه میکنم...

وای خدای من باورم نمیشه...این آریانه منه؟

خدایا بگو خوابم یا بیدار؟ خدایا اگه خوابم نزار بیدارشم...هنوز مات و مبهوت دارم نگاهت میکنم

از ماشین پیاده میشی و میگی:

سلام آیسان خوبی؟چرا وایسادی بیا سوار شو.بارونه خودم میرسونمت...

بدون اینکه حرفی بزنم سوار میشم...هنوز هنگم...تو اینجا چیکار میکنی؟

اونم این موقع از سال...نکنه واسه عمو اتفاقی افتاده باشه...

نگاهت میکنم تو چشمات ناراحتی موج میزنه اما داری از من قایمش میکنی

و یه لبخند غمگین تحویلم میدی...نه انگار اتفاقی افتاده...دیگه واقعا ترسیدم...

چرا اینقدر آهسته رانندگی میکنی؟ خونمون که نزدیکه...انگار میخوای یه چیزی رو بهم بگی

ولی نمیتونی...داری راهو طولانی میکنی...این کارا واسه چیه؟

توی این 3 سال اصلا باهم در ارتباط نبودیم...

من میگم: آریان اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟ واسه عمو...

میپری وسط حرفم و میگی: نه نه هیچی نشده یکم خستم به هر حال راهه تهران تا شیراز اونم با ماشین یک سر بخوای بیای خسته کنندس...

ولی هنوزم معلومه که یه چیزیت هست مگه میشه من آریانه خودمو نشناسم...

دوباره میپرسم: پس اینجا چیکار میکنی؟ مگه دانشگاه نداری؟

تو جواب میدی: چرا دارم ولی این دو سه روز سر کلاس نمیرم اومدم اینجا دعوتتون کنم واسه...

و ادامه ی حرفت رو نمیزنی...انگار شک داری که بگی یا نه...

من هنوز گیجم...پیشه خودم میگم: حتما زن عمو دوباره میخواد نیمه شعبان رو جشن بگیره...

ولی...ولی الان که وقته نیمه شعبان گذشته....

ادامه دارد...
دوباره نگاهت میکنم وقتی لبخند سرد منو میبینی ناراحتیت بیشتر میشه...

بهم میگی: قول میدی؟ قول میدی از اینجا نری؟

وای خدای من چی دارم میشنوم؟ یعنی آریان...یعنی آریانه من داره با یکی دیگه....

نه باورم نمیشه...خودمو میزنم به نفهمی و بهت میگم: منظورتو نفهمیدم

چشمات پر از اشک میشه..میگی: یادته اون موقع ها میگفتی اگه به من نرسی

میری خودتو گم و گور میکنی؟ مبری یه جایی که هیچکی نشناستت؟

میری یه جایی که نه منو نه اسممو یادت بیاد؟

نگاهت میکنم...صورتم مثله گچ سفید شده...

احساس مسکنم خون به مغزم نمیرسه...

یعنی...یعنی آریانه من میخواد دوماده یکی دیگه بشه؟

یعنی آریانه من میخواد شبها کنار یکی دیگه بخوابه؟

یعنی یکی دیگه میخواد دستاشو بگیره؟ نه نمیتونم قبول کنم...نمیتونم...

نمیتونم...نه امکان نداره...حرفای آخرمو بلند و محکم تر دوبار تکرار میکنم...

داد میزنم: وایسا میخوام پیاده شم...بارون شدت میگیره...تند تند داره میباره...

میگی: خواهش میکنم کامل به حرفام گوش بده...با دادو گریه میگم: چیه؟ چی

میخوای بگی؟ میخوای بگی دارم ازدواج میکنم؟ میخوای بگی ببخشید اگه نمیتونم

دیگه بازیچت قرار بدم؟ گریم همراه با بارون شدت میگیره...

بیشتر و بیشتر...دوباره با داد و گریه میگم: بگو دیگه لامصب؟

میخوای بهت بگم مبارکت باشه عشقم؟

سرتو میندازی پایین و میگی: ببخشید فقط همین...


ادامه دارد...
هنوز دارم گریه میکنم،بارون هم همراهیم میکنه...

خدایا غلط کردم،خدایا اشتباه کردم که گفتم اگه خواب میبینم

که الآن آریان اینجاست بیدارم نکن...

خدایا بگو دارم خواب میبینم،خدایا بیدارم کن،بخدا من تحمل ندارم الآن سکته میکنم...

خدایا قربونت برم بیدارم کن...

گریم یواش یواش داره بند میاد تو هم پشت فرمون نشستی و یه جایی پارک کردی،

خیلی خونسرد تکیه دادی به صندلی...این خونسردیات از اولشم اذیتم

میکرد...باصدای گرفته ایی میگم:

برسونم خونه،دیگه تحملت سخت شده...اشکات ریخت...

تو دلم میگم: چه عجب نمردیمو اشک آقای آریان فرهمند رو هم در آووردیم...

تو میگی: خواهش میکنم دیگه هیچوقت نگو که تحمل کردن من واست سخته...

یه نیشخند میزنم و هیچی نمیگم،ماشین داره حرکت میکنه،همیشه دوست داشتم

اگه میمیرم پیشه تو باشم،حتی اگه قرار باشه دست به خودکشی بزنم...

یهو یادم میاد واسه ی کارای نقشه کشیم همیشه تیزبر هم همراهمه...

هواست پیشم نیست،داری رانندگی میکنی،تیزبر رو یواش از توی کیفم در میارم و

خیلی سریع،بدون معطلی میکشم روی دستم...من رفتم عشقم...

به همین سادگی...

مواظب خودت باش،یادت نره تا اون دنیا هم که بری واسم مثله نفس میمونی...

هنوزم هواست بهم نیست...اه لعنتی نگام کن...

یهو میزنی زیر خنده و نگام میکنی...خنده تو صورتت میماسه...

یه صدای وحشتناک میاد،صدای ترمز ماشینه...دستمو میگیری میبینی سرد سردم...

نمیدونی چیکار کنی،فقط روی زخم دستمو گرفتی...

پیاده میشی میای سمت من میشینی پایین پام،تمامه پیراهنت خیس و خونی شده...

باگریه میگی: بخدا شوخی کردم،همش الکی بود،تو که همیشه میگفتی جنبه ی

شوخیت خیلی بالاست،فکر نمیکردم اینقدر زود کم بیاری،جونه آریان بیدار شو،مگه تو

منو نمیخواستی؟ببین،نگام کن الآن روبروتم اما تو تنهام گذاشتی،تو روی حرفت

نموندی،بیدارشو گل من...

من بالای سرت ایستادم،ولی منو نمیبینی،آروم...خیلی آروم تو گوشت میگم:

من که مثله تو بی وفا نیستمقول میدم که بهت سر بزنم،میام تو خوابت عشقه من،ولی ای کاش زودتر میخندیدی

و میگفتی که شوخی کردی،کلی آرزو باهات داشتم،تمامه قصر آرزوهامو که باهات تا

اوج آسمونا ساخته بودم خراب کردی،الآن دیرشده واسه گفتن دوستت دارم...

هنوز داری گریه میکنی و منو محکم بغل کردی،بازم گرمای وجودت،

عطر تنت داره وجودم رو بهم میریزه...

یه بار دیگه دارم گرمای وجودتو احساس میکنم،ایندفعه مرده و زیر بارون...

همیشه آرزو داشتم یه روز اینجا زیر بارون بغلم کنی و داد بزنی و بگی:

دیوونه عاشقتم روانی...

ولی...ولی من دیگه نیستم که جوابه این بغل کردن های الآنتو زیر بارون بدم...

محکمتر بغلم میکنی به یاد اون موقعی که میگفتم: دوست دارم یه روز زیر بارون

محکم بغلم کنی...داری گریه میکنی...گریه هات هنوزم مثله بچه کوچیکا میمونه...آروم و معصومانه...

کاش الآن بودمو اشکاتو پاک میکردم و میگفتم: گریه نکن،ببین من اینجام،

ببین کنارتم و هیچوقت تنهات نمیزارم :(

هنوز گریت تمام نشده،انگار داره بیشتر هم میشه،زیر زبونی میگی: نامرد چرا تنهام

گذاشتی؟ من اومدم تا خودتو واسه جشن عروسی خودت دعوت کنم...

یه رعد و برق وحشتناک میزنه،تو یه تکونی میخوری،یه مقدار ترسیدی،اما ترس فقط از یه رعد و برقه...

هنوزم گریه هات بند نیومده...من میگم: قول دادم،بهت قول دادم که زود به زود به

دیدنت بیام،پس دیگه گریه نکن عشقم،اشکاتو پاک کن،ناراحت میشم ها

گریه نکن دیگه اٍاٍاٍاٍاٍ :(

خوشحالم ولی تو باور نکن... :)


نوشته شده توسط ن.ستایش فر

در 1391/11/9ساعت 22:03


پایان...