۲۹-۰۴-۹۲، ۰۱:۰۷ ب.ظ
رمان يک عشق یک تنفر
-فاطی...فاطی....صدای مرضیه بود که فاطمه را صدا می کرد.مرضیه وبهاره دوست های صمیمی فاطمه بودند(البته دوست نه خواهر!)مرضیه وبهاره دریکی ازپرورشگاههای تهران بزرگ شده بودند و پدر ومادر نداشتند.مرضیه بهاره فاطمه وندا چهار دوست جدانشدنی وهمسن وسال که از کودکی با هم بودند بله ندا دختر خا له ی فاطمه که درشش ماهگی در اثر تصادف خانواده اش را از دست داده بود و اقاوخانم سعادتی(پدر ومادر فاطمه وبرادرش امید)ندا را به فرزندی قبول کردند ومانند دو فرزندشان از او مراقبت می کردند وفاطمه وامید نیز ندا را مانند خواهرشان دوست میداشتند.اقای سعادتی یکی از بزرگترین تاجران فرش محسوب می شد ومنزلشان دریکی از خوش اب وهوا ترین محلات تهران بود.فاطمه ومرضیه فارغ التحصیل پزشکی وندا فارغ التحصیل برق و بهاره نیز فارغ التحصیل عمران بودند وامید نیز بعد از گرفتن لیسانس جهانگردی برای فوق لیسانس راهی امریکا شد.فاطمه دختری بسیار معمولی باپوست تقریبا سفید وموی مشکی چشمان عسلی وندا نیز چشمان وموی مشکی وصورتی سبزه و درکل بانمک و دل چسب ومرضیه نیز صورتی به سفیدی برف وچشمانی عسلی وموهایی زیتونی رنگ و بهاره نیز اززیبایی یک دختر شرقی چیزی کم نداشت صورت سفید وموهاوچشمانی به رنگ شب داشت!!!!
ندا بایکی از پسران تاجران پارچه به اسم سیاوش نامزد کرده بود ومرضیه نیز با علی وبهاره نیزبا امیر ازدواج کرده بودند که شوهران انها نیز دستشان به دهنشان می رسید.سیاوش دو برادر دیگر نیز دارد که نام های انها ارش و کیارش بود وبعداز ازدواجشان در خارج از کشور سکونت کردند! -فاطی...فاطی تورو خدا صبر کن!!-صبرکنم چی رو ببینم؟شما سه تا ادم نمی شید!-وای!خاکم به سر جون من راست میگی؟؟؟یعنی منم ادم نمیشم؟؟؟-بروبابا!تو هم که اکس انداختی توفضایی!!!-میگم فاطی خوشگله مارومیبری یه رستوران خوب؟!-اون وقت پول غذا روکی میپردازه؟؟؟؟!!!-خب بزار فکرکنم....خب معلومه فاطی چش قشنگه مو سیاهه دیگه الهی قربونش برم!!! -وای ...وای.. چه هندونه های بزرگ وسنگینی اینارو چه جوری تا رستوران ببریم؟!! ندا:هه..هه..خندیدم بی مزه لوس فاطمه:شات اپ بابا(خفه شو بابا)....با اون شوهرت ندا:توهم که هر وقت کم میاری از شوهر من ایراد میگیری!خوشگل نیست که هست خوش هیکل وپولدار نیست که هست فاطمه:مگه اینکه خودت بگی خب بالاخره بقال نمیگه ماستم ترشه!میگه؟؟؟؟ودرحالی که کمی ژست گرفته بود ادامه داد:شما سه تا…راه بیفتید میخوام بهتون ناهار بدهم!!!این حرف او باعث شد هرکدامشان به سمت ماشین هایشان بروند و اماده حرکت به سمت پاتوق همیشگی شان شوند. فاطمه (باصدای بلند):خانم ها با بشمار 3 من اماده ی زدن استارت شید وهنرتون رو بهاقایون پر مدعا نشون بدید.... یک...یک وبیست وپنج صدم….یک ونیم...یک و هفتادو پنج صدم...دو...دو وبیست وپنج صدم...دو و هشتاد وپنج صدم وباگفتن دو وهشتادو پنج صدم ماشین را به سرعت روشن کرد و با سرعت حرکت کرد وپس از ان که کمی از انها دور شد و(بافریاد بلندتراز دفعه ی قبل) گفت:اخه احمق های اشکول ...دو وهشتاد وپنج صد داریم؟؟؟و بلند بلند خندید.و در دل ادامه داد:ای ای قربون خود شیطونم الان زودتر از همه ی اونها به رستوران میرسم و یک میز رزرو میکنم و فقط پول یک غذا را میدهم!!!!وسپس لبخند شیطانی زد!!!!پس از کلی خوشحالی وذوق بالاخره به مقصد رسید و از دیدن مرضیه و بهاره وندا دران جا درجا خشکش زد ودر دل باخود گفت:اخه خدا من چه گناهی به درگاه تو کردم که باید با این سه تا اشکول عجوزه غذا بخورم؟؟؟ودر حالی که سعی میکرد تعجبش را پنهان کند از ماشین پیاده شد وبه سمت انها رفت.-سلام بچه ها نگرانتون بودم فکر کردم تصادف کردید؟(اره جون خودم) ندا:نه قربونت تو نگران ما نبودی نگران پولهات بودی؟ -نه به جون شوهر کچلت!!!بیا بریم بهتون به جای یه پرس دو پرس به همتون غذا بدم!!! ندا:اولا شوهر من کچل نیست ثانیا ما دو پرس نخواستیم یه پرس خواستیم اگه هم راضی نیستی نگیر همه تون مهمون خودم! -نه بابا این چه حرفیه بفرمائید خانمی,خودم براتون میگیرم! وبا این حرف او همگی وارد رستوران شدند. مرضیه:من میرم دستام رو بشورم!!! بهاره:من هم همینطور!! ندا :من هم میرم غذای همیشگی مان را سفارش بدم.فاطی تو هم برو جا رزرو کن!! فاطمه:باشه رفتم !!وبه راه افتاد. -فکر کنم این میز خوب باشه!!!!ویک میز که در اطراف ان چهارصندلی وجود داشت را انتخاب کرد. -سلامفاطمه! فامه به سمت صدا برگشت و پسری سبزه و با موهایی به قول خودش چمن یا به قول امروزی ها جوجه تیغی رادید ولی درکل زیبا وخوش تیپ و هیکل بود. پسر:سلام کردم ها!!! فاطمه:اخ!ببخشید...سلام!... ولی من شما رو نمیشناسم !! پسر:مگه ادم به هرکی که میشناسه سلام میده؟؟؟ فاطمه:نه ولی... نگذاشت جمله اش تمام شود پسر:میشه بشینم ؟
-فاطی...فاطی....صدای مرضیه بود که فاطمه را صدا می کرد.مرضیه وبهاره دوست های صمیمی فاطمه بودند(البته دوست نه خواهر!)مرضیه وبهاره دریکی ازپرورشگاههای تهران بزرگ شده بودند و پدر ومادر نداشتند.مرضیه بهاره فاطمه وندا چهار دوست جدانشدنی وهمسن وسال که از کودکی با هم بودند بله ندا دختر خا له ی فاطمه که درشش ماهگی در اثر تصادف خانواده اش را از دست داده بود و اقاوخانم سعادتی(پدر ومادر فاطمه وبرادرش امید)ندا را به فرزندی قبول کردند ومانند دو فرزندشان از او مراقبت می کردند وفاطمه وامید نیز ندا را مانند خواهرشان دوست میداشتند.اقای سعادتی یکی از بزرگترین تاجران فرش محسوب می شد ومنزلشان دریکی از خوش اب وهوا ترین محلات تهران بود.فاطمه ومرضیه فارغ التحصیل پزشکی وندا فارغ التحصیل برق و بهاره نیز فارغ التحصیل عمران بودند وامید نیز بعد از گرفتن لیسانس جهانگردی برای فوق لیسانس راهی امریکا شد.فاطمه دختری بسیار معمولی باپوست تقریبا سفید وموی مشکی چشمان عسلی وندا نیز چشمان وموی مشکی وصورتی سبزه و درکل بانمک و دل چسب ومرضیه نیز صورتی به سفیدی برف وچشمانی عسلی وموهایی زیتونی رنگ و بهاره نیز اززیبایی یک دختر شرقی چیزی کم نداشت صورت سفید وموهاوچشمانی به رنگ شب داشت!!!!
ندا بایکی از پسران تاجران پارچه به اسم سیاوش نامزد کرده بود ومرضیه نیز با علی وبهاره نیزبا امیر ازدواج کرده بودند که شوهران انها نیز دستشان به دهنشان می رسید.سیاوش دو برادر دیگر نیز دارد که نام های انها ارش و کیارش بود وبعداز ازدواجشان در خارج از کشور سکونت کردند! -فاطی...فاطی تورو خدا صبر کن!!-صبرکنم چی رو ببینم؟شما سه تا ادم نمی شید!-وای!خاکم به سر جون من راست میگی؟؟؟یعنی منم ادم نمیشم؟؟؟-بروبابا!تو هم که اکس انداختی توفضایی!!!-میگم فاطی خوشگله مارومیبری یه رستوران خوب؟!-اون وقت پول غذا روکی میپردازه؟؟؟؟!!!-خب بزار فکرکنم....خب معلومه فاطی چش قشنگه مو سیاهه دیگه الهی قربونش برم!!! -وای ...وای.. چه هندونه های بزرگ وسنگینی اینارو چه جوری تا رستوران ببریم؟!! ندا:هه..هه..خندیدم بی مزه لوس فاطمه:شات اپ بابا(خفه شو بابا)....با اون شوهرت ندا:توهم که هر وقت کم میاری از شوهر من ایراد میگیری!خوشگل نیست که هست خوش هیکل وپولدار نیست که هست فاطمه:مگه اینکه خودت بگی خب بالاخره بقال نمیگه ماستم ترشه!میگه؟؟؟؟ودرحالی که کمی ژست گرفته بود ادامه داد:شما سه تا…راه بیفتید میخوام بهتون ناهار بدهم!!!این حرف او باعث شد هرکدامشان به سمت ماشین هایشان بروند و اماده حرکت به سمت پاتوق همیشگی شان شوند. فاطمه (باصدای بلند):خانم ها با بشمار 3 من اماده ی زدن استارت شید وهنرتون رو بهاقایون پر مدعا نشون بدید.... یک...یک وبیست وپنج صدم….یک ونیم...یک و هفتادو پنج صدم...دو...دو وبیست وپنج صدم...دو و هشتاد وپنج صدم وباگفتن دو وهشتادو پنج صدم ماشین را به سرعت روشن کرد و با سرعت حرکت کرد وپس از ان که کمی از انها دور شد و(بافریاد بلندتراز دفعه ی قبل) گفت:اخه احمق های اشکول ...دو وهشتاد وپنج صد داریم؟؟؟و بلند بلند خندید.و در دل ادامه داد:ای ای قربون خود شیطونم الان زودتر از همه ی اونها به رستوران میرسم و یک میز رزرو میکنم و فقط پول یک غذا را میدهم!!!!وسپس لبخند شیطانی زد!!!!پس از کلی خوشحالی وذوق بالاخره به مقصد رسید و از دیدن مرضیه و بهاره وندا دران جا درجا خشکش زد ودر دل باخود گفت:اخه خدا من چه گناهی به درگاه تو کردم که باید با این سه تا اشکول عجوزه غذا بخورم؟؟؟ودر حالی که سعی میکرد تعجبش را پنهان کند از ماشین پیاده شد وبه سمت انها رفت.-سلام بچه ها نگرانتون بودم فکر کردم تصادف کردید؟(اره جون خودم) ندا:نه قربونت تو نگران ما نبودی نگران پولهات بودی؟ -نه به جون شوهر کچلت!!!بیا بریم بهتون به جای یه پرس دو پرس به همتون غذا بدم!!! ندا:اولا شوهر من کچل نیست ثانیا ما دو پرس نخواستیم یه پرس خواستیم اگه هم راضی نیستی نگیر همه تون مهمون خودم! -نه بابا این چه حرفیه بفرمائید خانمی,خودم براتون میگیرم! وبا این حرف او همگی وارد رستوران شدند. مرضیه:من میرم دستام رو بشورم!!! بهاره:من هم همینطور!! ندا :من هم میرم غذای همیشگی مان را سفارش بدم.فاطی تو هم برو جا رزرو کن!! فاطمه:باشه رفتم !!وبه راه افتاد. -فکر کنم این میز خوب باشه!!!!ویک میز که در اطراف ان چهارصندلی وجود داشت را انتخاب کرد. -سلامفاطمه! فامه به سمت صدا برگشت و پسری سبزه و با موهایی به قول خودش چمن یا به قول امروزی ها جوجه تیغی رادید ولی درکل زیبا وخوش تیپ و هیکل بود. پسر:سلام کردم ها!!! فاطمه:اخ!ببخشید...سلام!... ولی من شما رو نمیشناسم !! پسر:مگه ادم به هرکی که میشناسه سلام میده؟؟؟ فاطمه:نه ولی... نگذاشت جمله اش تمام شود پسر:میشه بشینم ؟